
خوب دوستان اینم از فصل شیشم و این فقط یک داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😎😎😎😂😂😂♥♥♥🤍🤍🤍🤔🤔🤔

فصل ششم: آینهی درون آسمان وارونه شده بود. نه آنطور که در افسانهها گفتهاند یا خوابهایی که در آن همه چیز معلق است؛ این آسمان واقعاً وارونه شده بود. آرش و «آرش تاریکی» میان زمین و آسمان، در خلأیی که مرز نداشت، باهم گلاویز بودند. مشتها در هوا کوبیده میشدند، لگدها بیهدف به سینه و شکم و شانه مینشستند. آن دو پسر که هر دو آرش بودند و هیچکدامشان نبودند، در جدالی میچرخیدند که بیش از آنکه نبردی جسمانی باشد، یک فروپاشی کامل بود. موهای آرش حالا کاملاً سفید شده بودند. موجدار و پرپشت، در باد میرقصیدند. چشمانش سرخ بودند، اما نه از خشم ــ از چیزی شبیه آتش درون. هر فریادی که میزد، در آسمان میپیچید و صدای برخوردهایشان، مثل رعد، در کوهها میپیچید.

لحظهای بعد، هر دو باهم به سمت زمین سقوط کردند. آسمان عقب کشید. ابرها از ترس کنار رفتند. بوم! برخوردشان با زمین، موجی از گرد و خاک بلند کرد. درفش کاویانی که در دست آرش بود، به کناری پرت شد و در میان سنگ و خاک ناپدید شد. صدای شکستن سنگها و لرزیدن زمین، حیوانات اطراف را گریزان کرد. از دل گرد و غبار، آرش تاریکی با چشمان شعلهور، یقهی آرش را گرفت. با خشم گفت: «تو هیچوقت نمیتونی منو شکست بدی! چون من بخشیه از خودتی که همیشه سرکوبش کردی!»

و سپس با فریادی از نفرت، او را به طرف تختهسنگی پرتاب کرد. صدای برخورد استخوان به سنگ، دل شهاب را لرزاند. یوزپلنگ زردچشم آبی، چنگ در خاک انداخت. آمادهی حمله بود. اما قبل از آنکه حتی قدمی بردارد، مادر آرکاس سر رسید. دم بلند و نقرهفامش آرام جلو آمد. «صبر کن...» شهاب با تعجب نگاهش کرد. آرکاس هم بیقرار بود. نفسنفس میزد. دندانهایش را رویهم فشار میداد و پنجههایش آمادهی دویدن بودند. «باید برم پیشش! اون الان تنهاست!» صدای آرکاس لرزیده بود. اما مادرش، با صدایی محکم و آرام گفت: «الان نه، پسرم. بذار خودش بلند شه. این مبارزه فقط مال خودشه.» آرکاس انگار درون خودش جنگی داشت. اما بیحرکت ماند.

در همین لحظه، آرش اصلی، با صورتی پر از خون و خاک، خودش را روی آرنج بالا کشید. گوشهی لبش پاره شده بود، ابرویش شکافته، اما چشمانش هنوز میدرخشیدند. خودش هم نمیدانست چرا هنوز زنده بود. دست لرزانش به سمت خاک دراز شد. انگشتانش در میان سنگریزهها گشتند، تا اینکه... درفش کاویانی. اما نه به شکل قبل. اینبار، دستگاه کوچک آبی در دستش، ذرهذره درخشان شد و به شکلی جدید درآمد. چیزی شبیه یک آینهی دایرهای کوچک، اندازهی کف دست. نور سفید خالصی از مرکز آن میتابید. آرش آن را بالا گرفت. دستش میلرزید. خونی که از شانهاش میچکید روی آینه میریخت. با صدای گرفته و پر از درد گفت: «بدن واقعیتو ببین، آرش...» نور آینه به چهرهی «آرش تاریکی» تابید. و در همان لحظه، انگار پردهای کنار رفت. صدای خشمناک پسر تاریک، تبدیل به فریادی از وحشت شد. تصویر چهرهاش در آینه شکست. شعلهها از اطرافش بلند شدند و بخار سفید بدنش را در برگرفت. او فریاد زد: «نه! نه! من از تو قویترم! من... من تو نیستم!» اما دیگر دیر شده بود. نور آینه او را بلعید، و همراه با فریادی از خشم و اندوه، در بدن آرش اصلی محو شد. آرش فریادی کشید. موهای سفیدش آرام آرام تیره شدند. چشمانش از قرمز به کهربایی بازگشتند. بخار سفید از بدنش بلند میشد و نفسهایش کوتاه و بریده بودند. سکوت. صدای هیچکس نمیآمد. آرش بر زانو افتاد. دستانش بر خاک بودند. مثل پسری که دیگر توانی برای ایستادن نداشت. بعد صدای گریهاش آمد. آرام. کودکانه. لرزان. «بلاخره... تونستم... محافظت کنم...» همه ساکت بودند. آرکاس به سمتش یک قدم برداشت. اما باز هم مادرش سد راه شد. پنجهای آرام روی سینهاش گذاشت. «بذار خودش رو خالی کنه...» آرش، آنجا، وسط ویرانهی میدان نبرد، بر زانو بود. اشک میریخت، بخار سفید از تنش بلند میشد، و حس بچهبودن، دوباره در وجودش جوانه میزد. آن احساس گمشدهای که مدتها زیر لایههای ترس و ضعف و ناتوانی پنهان شده بود. همان پسری که فکر میکرد «فقط یه بچهی ترسو و بیخاصیته»، حالا با گریهای از ته قلب، خودش را پذیرفته بود. نه کامل. نه قهرمان. اما واقعی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)