
خوب دوستان اینم از فصل چهارم حالا نمیدونم این خوب شده و یا بد شده و اما امید وارم از این قسمت لذت کافی رو ببرید و اینکه این فقط داستان فانتزی هست و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم اگر آماده اید شروع کنیم 👍👍👍😘😘😘😂😂😂🤔🤔🤔🙏🙏🙏🙏😎😎😎♥♥♥♥🤍🤍🤍

فصل چهارم: سایهای از درون اتاق بزرگ سنگی که در دل کوه ساخته شده بود، حالا پر شده بود از سکوتی نگرانکننده. آرش را روی تختی از پارچههای نرم و لحافهای آبیرنگ خوابانده بودند. صورتش از تب سرخ شده بود و از پیشانیاش عرق میچکید. سیلویا، گرگ آبیفام با دمی بلند که خواهر بزرگتر آرکاس بود، با نگاهی نگران حولهای را درون ظرف آب سرد فرو برد و با احتیاط روی پیشانی داغ آرش گذاشت. در همین حال، پدر و مادر آرکاس در کنار در ایستاده بودند و با چشمانی پر از سوال به پسرشان نگاه میکردند. پدر گفت: «آرکاس، چه اتفاقی افتاده؟ چرا این پسر انقدر زخمخورده و بیهوشه؟» آرکاس آهی کشید، دُم بلندش را تکان داد و با صدایی آرام اما لرزان شروع به تعریف ماجرا کرد. از لحظهای که آرش به او اعتماد کرده بود، از نبرد با والدین آرش، از تبدیل شدن آنها به موجوداتی اهریمنی، از زخمهای چشمی که پدر آرش به او زده بود، و در نهایت، نجات دادن شهاب از چنگال هیولا. همه چیز را گفت، بدون حذف حتی یک لحظه.

وقتی سخنانش به پایان رسید، مادر آرکاس با صدایی آرام گفت: «اگه با چشمهای خودمون تغییر مو و چشمش رو نمیدیدیم، باور نمیکردیم.» پدر آرکاس با حالتی جدی پرسید: «خب، این پسر برای تو کیه؟ چرا اینقدر اهمیت میدی؟» آرکاس بدون مکث گفت: «اون برای من مثل مارفلس و مارکلسه… مثل داداش کوچولوم.» مارفلس و مارکلس که تا آن لحظه با هیجان گوش داده بودند، با خوشحالی فریاد زدند: «پس میتونه با ما زندگی کنه؟» جینجر، گرگ آبی خانواده، نگاهی ریز و سنگین به آرش انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: «البته… اگه زنده بمونه.»

در همان لحظه، فریادی از ته دل از گلوی آرش بلند شد. بدنش از درد به خود میپیچید. زخم روی دست چپش شروع به خونریزی شدیدی کرد. چشمهایش گود افتادهتر شده بودند. با دست راستش مچ زخمیاش را گرفت، اما خون روی ملحفهی سفید تخت میچکید. چند قطره که روی پارچه ریخت، بخار سیاه و سنگینی از آنها برخاست. همه با تعجب به صحنه خیره شدند. بخارها بیشتر و بیشتر شدند. اما لحظهای بعد، چیزی ترسناکتر رخ داد. بخارها به زمین چکیدند، اما به جای آب، خون سرخ و تیرهای روی سنگهای اتاق پخش شد. و از میان آن خون، اسکلت خاکستریای بالا آمد. با صدای وحشتناک ساییدهشدن سنگها، گوشت و پوست روی استخوانهایش نشستند.

ظاهرش شبیه آرش بود… اما تیرهتر، اهریمنیتر. پوستش به رنگ خاکستری سنگی، با مارپیچهای آبی روی بدنش. چشمانش دو یاقوت قرمز درخشان بودند. آرش دیگر تب نداشت… اما با چشمان گشوده به نسخهی تاریک و مرموز خودش خیره شده بود. موجود تاریک، با لبخندی بیرحمانه گفت: «تو ضعیفی… نمیتونی از چیزی که بهت داده شده درست استفاده کنی.» او یقهی آرش را گرفت و او را مانند پر کاهی بالا برد. آرکاس و شهاب به سوی او دویدند، اما نیروی آن موجود بسیار بیشتر بود. با یک پوزخند، آرش را به بیرون پنجره پرتاب کرد. شیشهها با صدای مهیبی شکستند و آرش با بدنی زخمی به میان جنگل پرتاب شد. آرش تاریکی مثل روح از پنجره بیرون پرید. درفش کاویانی را از دستان زخمی آرش گرفت. با نیشخندی گفت: «هه، تو نمیتونی از این استفاده کنی… اما من میتونم.» او درفش را فشرد. رنگ آبی آن به سیاهی تبدیل شد و نگین سفیدش به قرمز آتشین تغییر یافت. درفش حالت فلزیاش را از دست داد و شبیه به سنگ شد. سپس آن را به شکل گوی قرمز درآورد و به درون سینهاش فرو کرد. بدن تاریکش بالا رفت و زرهی قرمز و سیاه بر تنش نشست. الکتریسیتههایی قرمز و سیاه دورش رقصیدند. شمشیری آتشین در دست چپش ظاهر شد. او به سوی آرش رفت. آرکاس و شهاب دویدند، اما دیر رسیدند. شمشیر آتشین در بدن آرش فرو رفت و از پشتش بیرون زد. صدای جیغ مارفلس و مارکلس بلند شد. آرش تاریکی شمشیر را بیرون کشید. با بیرحمی تمام، دست چپ آرش را قطع کرد. آرکاس از ته دل فریاد زد: «آرش!» ولی آن موجود تاریک گفت: «اگه جای تو بودم، اینکارو نمیکردم.» او بخشی از دست خودش را برید… و همان زخم روی دست آرش ظاهر شد. «من میتونم بهش صدمه بزنم… ولی شما نه. اگه منو بکشید، اونو کشتید…» همه در سکوت و ترس به صحنه خیره ماندند… پایان هنوز نرسیده بود…
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی عالی بود💜
راستی داستان جدید منم منتشر شد. اگه میشه حمایتش کن لطفا
حتما داستانت قشنگه
اولین لایک و کامنت و بازدید ثبت شد😎😅
دمت گرم 🙏🙏🙏🙏😎😎😎😎😂😂😂😂
❤️