
امیدوارم خوشتون بیاد گوگولیهااااا🙌🙏

نزدیک نیمه های شب بود.دانش آموزان به خوابگاه رفته و آماده خواب شده بودند. رابرت با خستگی به سمت تختش حرکت میکرد.پاهایش نای راه رفتن نداشت. دستی به ملافه تختش کشید و خودش را رویش رها کرد.نفس راحتی کشید.بالشت سفیدش را کمی اون طرف تر هل داد.سرش که روی بالشت قرار گرفت لحظه ای سرد شد.کم کم برق های خوابگاه یکی یکی خاموش شدند.با دستهای لاغرش پتوی گرم و نرم را روی خودش کشید.خوابگاه پسرها از دخترها جدا بود.میله های چوبی کنار تخت روی در و دیوار سایه انداخته بود.نقش و نگارهای عجیبی روی سقف خوابگاه طرح شده بود.انگار که هیچ معنی خواصی نداشته باشند.

سکوت بد جور آزار دهنده بود.ساعتی از خوابیدن بچه ها گذشته بود.اما هنوز چشمهای رابرت از فکر کردن زیاد باز بود.به آرامی از روی تخت بلند شد.عینکش را از کنار بالشت پشمالوی سفیدش برداشت.روی چشمهایش گذاشت.دمپایی های زیر تخت را پوشید.با احتیاط به سمت در خوابگاه حرکت کرد.با هر قدمی که برمیداشت احساس استرس بیشتری در دلش میکاشت.بلاخره دستهایش را به دستگیره در گذاشت.دستگیره را با بی رحمی کشید.در با صدای غیژ نازکی باز شد. از خوابگاه بیرون رفت.نرده های کنار پله ها را محکم گرفت.از پله های دم خوابگاه آرام پایین می آمد.تیزی لبه های پله پاهایش را میخراشید.

تعداد پله ها عجیب،زیاد بود.لحظه ای وسط پله ها ایستاد.به آسمان بالای سرش نگاهی انداخت.درخشش ستاره ها بدجور مجذوبش کرده بود.نسیم شبانگاهی خنکی خود را به رابرت هدیه میداد.ماه همانند پادشاهی مهربان بر تختش نشسته و بر آسمان پهناور حکمفرمایی میکند.دستانش را در جیب هودیش فرو برد.تا شاید از سرمای هوا در امان باشند.پروانه های نورانی در هوا چرخ میزدند.نور شان را پخش میکردند و به همه جا امید میبخشیدند.کف دستش را روبه آسمان باز کرد.قلبش صدای نوای دور و برش را احساس میکرد.یکی از پروانه ها با فکر اینکه جای امنی پیدا کرده است روی دست رابرت نشست.رابرت به پروانه روی دستش خیره شد.

پاهای نازک پروانه دستش را قلقلک میداد.بقیه پروانه ها هم دور دست رابرت گرد شده بودند.رابرت دستش را به سمت پروانه برد. با احتیاط بال پروانه روی دستش را نوازش کرد. نرمی بال پروانه حس خوبی را بهش منتقل میکرد.پروانه بالهایش را تند تند بهم میزد.بعد از چند دقیقه از روی دست رابرت بلند شد و به دل هوا پرواز کرد.پروانه با خوشحالی دور سر رابرت میچرخید.قطره های نور هم با اون همراه شده بودند.پروانه ها کم کم دوباره دور هم جمع شدند و به سمت ستاره ها حرکت کردند.رابرت نفس عمیقی کشید.دوباره با اشتیاق نگاهش را به آسمان دوخت. -ستاره ها قشنگن مگه نه؟؟؟ با شنیدن این جمله ناخودآگاه سرش را به عقب چرخاند. آمین پشت سرش رو پله ها ایستاده بود.

چشمهای آمین دریایی از حرف را نشان میداد.رابرت پاسخی نداد. آمین چند پله پایین آمد تا با رابرت هم سطح شود.روی پله های ترک خورده نشست. سرش را از شرمندگی پایین انداخته بود.پیراهن سیاهش را کمی صاف کرد. رابرت سرش را به سمت آمین برنگردوند. - وقتی بچه بودم با ستاره ها حرف میزدم… رابرت گوشهایش را نیز کرده بود -درد و دل میکردم… با گفتن این کلمه صدایش لرزید. - بعضی وقتا هم گریه میکردم… رابرت کنجکاو شد تا ادامه حرف آمین را بشنود.کنار آمین رو پله ها نشست. - تو یتیم خونه تنها بودم… تنها دوستام ستاره ها بودند… هر شب… وقتی همه زیر پتوی شب ، خوابِ آفتاب میدیدند… من کنار پنجره می رفتم… و ناگفته هامو با ستاره ها میگفتم… رابرت به آمین نگاه کرد. با شنیدن این جمله ها قلبش به درد میآمد. موهای بلندش پردهٔ چشم هاش شده بود… - اگه میبینی بلد نیستم با آدما ارتباط بگیرم… واسه اینه که کسی تاحالا منو نخواسته… دوستی نداشتم و نمیدونم دوستی کردن چجوریه…!! آمین با غمی که در چهره اش پنهان شده بود سرش را بالا آورد… چشم های آبی اش به دریا طعنه میزد… و قوس لب هایش موج را حقیر میکرد آب دهانش رو قورت داد… از شدت سرما دستهایش را به هم مالش داد و گفت:« معذرت میخوام…» برقی درخشان در چشمان رابرت جهید. عینکش را صاف کرد. لبخندی زد.....و دوستش را در آغوش گرفت…. چشمهای آمین از تعجب گرد شده بود. باورش برایش سخت بود. در تمام عمرش هرگز چنین حسی را تجربه نکرده بود.گرمی آغوش رابرت سردی بدنش را خنثیٰ میکرد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)