
رمانی درباره مجموعه پر افتخار و احترام هری پاتر... داستانی درباره دختری جوان به نام لیلی ریدل هست که شروع کننده ماجرا های جدیدی در هاگوارتز است...
توی طبقه ممنوعه تنبیه شدیم، با صدای فریاد همه ما توسط پروفسور مکگوناگال گیر افتادیم که مالفوی رو دیدم، با پوزخندی تحقیرآمیز: مالفوی! دراکو صورتش را سمتم برگرداند: چیه احمق!؟ -اولا احمق خودتی دوما تنبیه شدن ما انقدر خنده داره دراکو: معلومه! مخصوصا اون چهار چشمی...! بعد از حرفش صورتش را کج کرد و از کنارم رد شد که گفتم: یادت نیست!؟ صدای دراکو پایین آمد: نه، نیست بعد از آن بود که از او ناامید شدم! نصفه شب بود که دوباره دزدکی به طبقه ممنوعه برگشتم، با صدایی که آمد پشت چند بشکه چوبی پنهان شدم، هنگامی که زیر چشمی نگاه کردم هری و هرماینی و رون رو دیدم: بچه ها... هری: اینجا چیکار میکنی!؟ -کنجکاوی، شماها چی!؟ هرماینی: معلوم شد در خطریم! مجبوریم الان وارد اون اتاق بشیم! رون: اون سگ هاگرید بود، فهمیدیم چجوری آروم کنیمش! -خطرناکه! هری: نگران نباش، اگر بخوای میتونی اینجا بمونی... راستش نمیخواستم تنهاشون بزارم اما... -ببخشید بچه ها ولی نمیتونم جلو تر بیام! هرماینی: پس ما میریم... بچه ها داخل دریچه رفتن و من توی همان اتاق ماندم، فقط خداکنه اتفاقی براشون نیوفته! نگاهی دوباره به دریچه انداختم که دو دل شدم: لعنتی پاشدم و از دریچه وارد یک گیاه شدم، بیحرکت، مثل یک روح رها، تورو نجات میده، همیشه... از پیچک ها نجات پیدا کردم، همینطور کلید ها که به شطرنج رسیدم: رون! هرماینی! رون رو میدیدم که روی پای هرماینی افتاده...
- چی شده!؟ هرماینی: مهم نیست! من مراقبش هستم، الان برو کمک هری...! با اینکه نمیخواستم اما آنها را رها کردم و وارد اتاق بعدی شدم، هری...همراه معلمی که جدیداً وارد هاگوارتز شده است جلوی آینهای ایستاده، مادرم! مادرم درون اون آینه است، همراه من و پدرم و... +به به برادر زاده عزیزم! صدای...عموم! -چطوری!؟ تو هنوز زنده ای!؟ بعد سه سال!؟ قطره اشکی روی گونهام فرود آمد، با چیز هایی که تا الان ازش شنیدم تقریباً الان ازش متنفرم! متنفر...! هری با نگاهی تعجب آور نگاهمان میکرد که عمو (ولدمورت) گفت: سنگ رو بده به من هری! البته عمو نیست...! اون بدن معلممون هست اما صدای عمو هم هست... میان حرفش پریدم: اون چیزی بهت نمیده، عمو -هری فرار کن! هری به سمت خروجی میدود اما کل سرسرا را آتش فرا گرفته است!
او سمت هری هجوم آورد، چاقویی در دستش وجود داشت: برادرزاده عزیزم! وقتشه کمکم کنی که این بچه رو حذف کنم! -حذف!؟ میخوای بکشیش!؟ عمو: آره و الآنم شروعش کردم... ناگهان سمت هری حمله ور شد! دیگر نفهمیدم چطور شد که خون سرخ زمین سرسرا را پر کرد! فلز سردیه! تاحالا اینطوری احساسش نکرده بودم! جلوش رو گرفتم، هری سالم و زندست! خداروشکر... -عمو تمومش کن! نمیزارم اونو بکشی...اون دوستمه +دوستی وجود ندارم عزیزکم، الکی خون خودت رو حروم کردی و برای او آن را ریختی! -وجود داره و من پیداش کردم! و فهمیدم تو چه موجودی هستی، کسی که زندگی خیلی هارو به تباهی رسوند! و من کاری میکنم از این کارها پشیمون بشی! + جسوری، مثل مادرت... -مادرم... چاقو را بیرون آورد و دوباره به من زد، شدت خون روی زمین بیشتر شد، کنار لب هایم قرمزی آن نقش بست. دیگر بر روی پاهایم دوام نیاوردم، گفتم: هری!...بعد از سنگ به صورتش دست بزن... میمیره! هری با چشمانی ترسیده و وحشت زده دستش را بر صورت آن زد و کم کم خاکستر شد: ایول...! دیگر نفهمیدم که چه رخ داد...
با نور ورودی از پنجره های قلعه در پرستاری مدرسه بهوش آمدم...!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
زیبا