
این داستان خیالی و جالبه 😉
همه چیز از اون شب شروع شد. سونی هنوز توی همون اتاق بود. اتاقی با دیوارهایی که نفس میکشیدن. کتابچه توی بغلش بود. قلم هنوز گرم بود. ولی یه چیزی فرق داشت... دیگه دیوارا نمیدرخشیدن. به جاش، یه دود خاکستری از لای کلمهها بلند میشد. نه سمی بود، نه آزاردهنده. اما عجیباً، بوی آشنا داشت. انگار بوی یک خوابِ تکراری، که نمیدونی چند بار دیدیش. روی یکی از دیوارها نوشته شده بود: "هر کلمهای که ننویسی، خودش راهشو پیدا میکنه." سونی سرش رو بلند کرد. فرشتهای که دیده بود، حالا پشتش ایستاده بود. لباس سفیدش دود گرفته بود، و چشمهاش دیگه بیاحساس نبودن؛ ناراحت بودن. شاید هم نگران. فرشته گفت: – «دیگه نمیتونی فقط بنویسی… باید انتخاب کنی.» سونی پرسید: – «انتخاب چی؟» فرشته به دیوار اشاره کرد، جایی که حالا یه در نیمهباز ظاهر شده بود. و پشت اون در... صدا میاومد. صداهایی که انگار از آیندهی نوشتههاش نشت میکردن بیرون.
سونی جلو رفت. در خاکستری بود. روش با خط ناخوانا چیزی نوشته شده بود. یه چیزی شبیه به: "واقعیتها، از رویاها شروع نمیشن. از ترسها شروع میشن." سونی دستش رو گذاشت روی در، و در با یه نالهی عمیق باز شد. پشت در، یه راهرو بود. راهرویی با درهای زیاد. روی هر در، اسم یه نفر. بعضیها آشنا، بعضیها نه. تا اینکه چشمش افتاد به یه در که روش نوشته شده بود: "سونی – مسیر جایگزین" قلبش زد. نه از ترس... از حس اینکه این در شاید جاییه که نباید بره، ولی اگه نره... نصف خودش رو گم میکنه. فرشته زمزمه کرد: – «اگه این در رو باز کنی... دیگه نمیتونی همه چیزو کنترل کنی.» سونی گفت: – «مگه تا الانم کنترل داشتم؟» و در رو باز کرد.
پشت در، نه راهرو بود، نه اتاق. یه کتابخونه تاریک بود. قفسههایی که تا سقف بالا رفته بودن. اما کتابها... خاک نداشتن. همهشون نو بودن. نو، ولی نوشته نشده. وسط اتاق، یه صندلی بود. روی اون صندلی یه دختر نشسته بود. موهای سیاهِ تا کمر، لباس خاکستری، و کتابچهای دقیقاً مثل کتابچهی سونی توی دستش. دختر گفت: – «تو دیر رسیدی.» سونی گفت: – «من... نمیشناسمت.» دختر گفت: – «میدونم. چون قبل اینکه تو به دنیا بیای، من نوشتمت.» قلم از دست سونی افتاد. اتاق لرزید. و یه صفحه از کتابچهی خودش، خودبهخود پاره شد. دختر ادامه داد: – «حالا نوبت توئه بنویسی، ولی بدون اسم. چون تو فقط یه شخصیت نیستی... تو خودِ نویسندهای، وقتی نویسنده خودش رو گم کنه.»
سونی با خودش فکر کرد: «اگه اون دختر واقعاً نویسندهی منه... پس من کیام؟ یه خیال؟ یه تصمیم؟» اما یه صدا از درونش اومد. نه صدای یه آدم. نه صدای فرشته. نه صدای گذشته. صدای آینده بود. «اگه واقعیتتو قبول کنی، میتونی بنویسیش. ولی اگه فقط دنبال فرار باشی، خطهای دیگهای تو رو مینویسن... و اون موقع حتی اسمتم ازت گرفته میشه.» سونی بلند شد. به کتابچه نگاه کرد. یه صفحهی سفید. ولی اینبار، بدون عنوان. نوشت: «من اسم ندارم. من سونی نیستم. اما من تصمیم میگیرم کی باشم. از حالا به بعد... خطها از من میگذرن، نه من از اونها.» و همون لحظه، صندلی وسط کتابخونه ناپدید شد. فرشته برگشت. لبخند زد. برای اولین بار... لبخندی که مثل نور بود. نه از جنس روشنایی، از جنس حقیقت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت عایا؟