
خوب دوستان امید وارم از این قسمت هم لذت کافی رو برده باشید این درواقع فصل آخر قسمت اول هستش و قرار هفت قسمت با 12 فصل داشته باشه بعد از اون میرم سراغ اسپین افش و نکته دیگه اینکه این فقط یک داستان فانتزی هستش و قصد بی احترامی به کسی رو ندارم 😂😂😂🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏😎😎😎

فصل دوازدهم: الههی خورشید و پیوند برادری نور خیرهکنندهای ناگهان از دل زمین برخاست؛ نوری که نه سفید بود و نه طلایی، بلکه قرمز بود، قرمزی همچون خورشیدی در حال انفجار. آسمان لحظهای تیره شد، گویی پردهای سرخ بر جهان کشیده بودند. آرش با دستانش و آرکاس با پنجههایش روی چشمانشان را گرفتند. آرکاس نالید: «کسی یه عینک دودی نداره بده به من؟ دارم کور میشم!» صدای خندهی نرمی در فضا پیچید، گرم و آرامشبخش. «اوه، ببخشید... الان درستش میکنم.» با این صدا، نور قرمز کمکم کاهش یافت. حالا دیگر فقط خالهای قرمزِ براقِ روی بدن یک یوزپلنگ عظیمالجثه، همچون گدازههای آتش در تاریکی میدرخشیدند. او به اندازهی یک درخت کهنسال بود، با پوستی سفید همچون برف، خالهایی به شکل خورشیدِ شعلهور و دو بال پر از پرِ سرخ و آتشین. دور گردنش، پشمالو و نرم بود، جز جلوی گردن که صاف و درخشان مینمود. یوزپلنگ عظیم با صدایی گرم و مودبانه گفت: «سلام. من میترا هستم، الهه—or اگر ترجیح میدید—فرشتهی خورشید. هر طور که راحتاید منو صدا کنید.» چشمان طلایی و عمیقش بر چهرهی هیجانزدهی آرش افتاد. انگار توانست ذهن کودکانهی او را بخواند. آرام نشست و گفت: «باشه، بیا سوار پشتم شو.» آرش ذوقزده جلو پرید، اما بالا رفتن از بدن بلندبالای میترا آسان نبود. با کمک لبخند و بالهای میترا، بالاخره روی پشت گرمش جا گرفت. «منو محکم بگیر.» و پیش از آنکه حتی آرکاس بتواند چیزی بگوید، میترا با سرعتی فراتر از تصور پر کشید. آرش فریاد میزد و از شدت هیجان دستهایش را باز کرده بود. اما سرعت آنقدر زیاد بود که پس از چند ثانیه، چیزی جز یک خط نور قرمز در آسمان باقی نماند.

نیم ساعت بعد، یک نور سفید در فضا تابید و میترا، آرش را بهآرامی پایین آورد. «چطور بود؟» نفسنفسزنان پرسید. آرش با چشمهایی درخشان گفت: «عالی بود! مثل خواب بود...» میترا گلو صاف کرد و جدیتر شد: «اما الان باید به یک موضوع مهم بپردازیم.» آرش و آرکاس، ساکت و منتظر، نگاهش کردند. «آرش، تو با شکستن کریستال زمان، بخشی از جریان زمان رو از بین بردی. در واقع، یک تامنایل جدید ساختی.» لحنش ملایم بود، اما حرفش سنگین. آرش، که تا چند لحظه پیش کودکانه میخندید، ناگهان جدی شد. آرکاس با تعجب به او نگاه کرد؛ جدیتی در چهرهی پسر موج میزد که پیش از این ندیده بود. آرش آرام گفت: «منظورت اون کریستالیه که روی پیشونی شهاب بود؟» میترا سری به نشانهی تأیید تکان داد. «بله. با اون کارت، چندین تامنایل جدید بهوجود اومد. اما عجیب اینجاست که ارواح زمان سراغت نیومدن.» آرش کنجکاو پرسید: «چرا؟»

«دوتا دلیل. اول اینکه نمیدونستی چهکاری میکنی. دوم اینکه... این اتفاق، بخشی از خط زمانی اصلی بود. یعنی اگر نمیکردی، یک فاجعهی زمانی به وجود میاومد.» آرکاس پوزخندی زد: «خب، پس به جای خرابکاری، کار درست رو کرده.» میترا ادامه داد: «ولی هنوز تموم نشده. شما دو نفر—یا بهتره بگم سه نفر—باعث شدید چندین جهان موازی شکل بگیرن. کرههای زمین متفاوت، هرکدوم با زمان و مردمان خودشون...» در همین لحظه، شهاب ظاهر شد. یوزپلنگ چشمآبی که حالا دیگر آزاد و سالم بود، با ادب گفت: «ممنونم... زندگی من رو نجات دادید. نمیدونم چطور جبران کنم.» آرش با لبخند گفت: «خب، یه فکری دارم. بیا با ما باش. هم از خطر دوره، هم اگه نیاز به کمک داشتیم، کنارمون باشی.» مادر شهاب جلو آمد. «اون میتونه بره، اما ما جایی امن برای خودمون داریم. برادر کوچکم رو بهتون میسپارم.» شهاب با چشمانی پر اشک، مادرش را در آغوش گرفت. «قول میدم زنده و سالم برگردم.»

آرش دست روی شانهاش گذاشت. «بیخیال این تشریفات... راحت باش. فکر کن با برادرت حرف میزنی.» همان لحظه، درفش کاویانی در جیب آرش شروع به درخشش کرد. آرش با تعجب آن را بیرون کشید. نگینش آبی، زرد و سفید میدرخشید و از دست آرش بیرون جهید. در آسمان چرخید و سه هالهی نور پدیدار شد: آبی دور آرکاس، سفید دور آرش، زرد دور شهاب. از درفش کاویانی، گردنبندی با نگین قرمز درخشان بیرون آمد و به گردن آرش افتاد. سپس، درفش به دست چپش برگشت. میترا لبخند زد. «این، نشونهی پیوند برادری شماست.» آرش که هنوز گیج بود، پرسید: «نشونه؟» میترا به درفش اشاره کرد. روی آن دو هولوگرافیک ظاهر شده بود: یک سرِ گرگ سفید با هالهی آبی و یک سرِ یوزپلنگ سفید با هالهی زرد. آرش حس کرد وزن مسئولیت بر دوشش افتاده؛ مثل آجرهای نارنجیِ یک ساختمان نیمهکاره که روی شانههایش میریختند. میترا گفت: «تو باید هفت نشونه رو پیدا کنی، آرش. اما نگران نباش... موفق میشی.» سپس به آنها دستور داد: «آرش، سوار آرکاس شو. شهاب، تو هم کنار اونها باش. باید شما رو تلپورت کنم.» آرش بر پشت آرکاس پرید، شهاب در کنارش ایستاد. میترا نعرهای کشید، نعرهای که مانند طوفان آسمان را شکافت. باد برخاست، و بدن آن سه، در میان دود آبیرنگی که از پاهایشان برخاسته بود، ناپدید شد. در سکوت پس از رفتنشان، میترا نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست. ناگهان، بدنش از پا تا سر به مجسمهای سنگی تبدیل شد. صدای خرد شدن مجسمه در باد پیچید، و ذراتش در هوا پخش شدند... و در همان لحظه، او هم ناپدید شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود💜 معرکه نوشتی