فصل دهم : دنیای تاریک و تصمیمات شرافتمندانه
آرکاس در داخل حفاظ توپی پشمی آبی که بهطور غافلگیرکنندهای توسط دم دراز و عظیمش ساخته شده بود، عصبی و خشمگین در مقابل هیولای اهریمنی ایستاده بود. بدن بزرگ و درخشان او در دل حفاظ درخشان قرار داشت و دمش همچنان حرکت میکرد، اما ضربات وارد شده از هیولا به شدت او را خسته کرده بود. ضربات خونین هیولا و خشم بیپایان در دل آرکاس چیزی جز ناامیدی برایش به همراه نداشت.
«قسم میخورم!» آرکاس فریاد زد، چشمهایش از شدت عصبانیت درخشان شده بود. «اگر این حفاظ دمم رو باز کنم، اون هیولا رو نابود میکنم!»
آرش، که همچنان در داخل حفاظ در کنار آرکاس قرار داشت، اخم کرد. صدای آرام و قاطعش در برابر طوفان هیجان و عصبانیت آرکاس بهطور واضح شنیده میشد:
«این کار رو نکن، آرکاس. اون هم خانواده داره.»
آرکاس به سرعت نگاهش را به سمت آرش چرخاند. صدای آرام و محکم آرش به طرز عجیبی از خشم او میکاست.
«انتقام خوب نیست، آرکاس. والدین من به خاطر انتقام نابود شدن. پس لطفاً اشتباه اونها رو تکرار نکن.»
آرکاس که برای لحظهای از شدت عصبانیت دست کشید و نفسهایش را به سختی کشید، با نگاهی که حاکی از درک بود، به آرش گوش داد.
آرش ادامه داد:
«اسم اون شهاب هستش، آرکاس. و مادرش همون یوزپلنگ ماده بالدار است که از من خواسته پسرش رو نجات بدم. او از من قول گرفت که این کار رو انجام بدم.»
آرکاس با شنیدن این حرف از آرش، آرام شد. آنچه که در دل او تکان خورد، عمیقتر از هر چیزی بود که تا به حال احساس کرده بود. او که هنوز تحت تاثیر صحبتهای آرش بود، نفس عمیقی کشید و با صدای آرامی گفت:
«باشه، آرش. داداش کوچولو، حق با توعه. من اشتباه کردم. انتقام خوب نیست. من باید اینارو به تو یاد میدادم، ولی حالا... تو داری به من یاد میدی.»
آرش با لبخند مهربانانهای به آرکاس نگاه کرد و گفت:
«پس بریم. به عنوان دو برادر شرافتمندانه بجنگیم.»
نظرات بازدیدکنندگان (0)