
قسمت بیست و چهارم...
_متاسفم خانوم ولی همین کهگفتم. عصبی دست برد تا لنگه دمپایی اش را از پا خارج کند که لیلا فوری برای میانجی گری خود را رساند و با گرفتن دستش مانع او شد. _خیلی خب خاله جون بهتره که بریم جناب مامور فقط داره به وظیفه اش عمل می کنه. _ببین آقا اگر نذاری همین الان عروسم شوهرش رو نبینه اینجا رو میذارم روی سرم و کاری می کنم از کار بیرونت کنند. مامور از حرف های او به شدت حرصش گرفته و عصبی شده بود. فقط برای بودن توی جمع نفسی عمیق کشید و قبول کرد. _بسیار خب. سپس روی به یکی از مامورها کرد و به او امر کرد. _خانوم رو به سلول زندانی ها ببر، فقط ۲ دقیقه اجازه صحبت دارند. مامور با خم کردن سرش اطاعت کرد و هردوی آنان را با خود برد. وقتی به جلوی سلول حیدر رسیدند با دیدن چهره همسرش از درون سایه خارج شد. با دیدن لیلا کم بود بغضی که وارد گلویش شده او را خفه کند.
اشکانی که در چشمانش به سختی نگه داشته بودند کاملا مشخص بود. دست خود را به سمت او دراز کرد و دستان نرم و پنبه ای او را گرفت. _لیلا، همسر قشنگم. _آقا حیدر چرا اینجور سرت آورده اند؟. _نگران من نباش، من خوبم و همه چیز خوب میشه. _تو خودت حالت چطوره؟. _منم بد نیستم اما فقط به فکر شما بودم. خاتون خانوم نگران جلو آمد و گونه های فرزندش نوازش کرد. _ببین چیکار پسرم کرده اند، چجور تونستند پسر خوب منو ش.ک.ن.ج.ه بدن؟! پدرت همه چیز رو درست میکنه. _امیدوارم که فقط تا قبل دادگاه کسانی که پشت پرده این کار ها هستند گیر بیافتند تا کسی رو اینجور زمینگیر نکنند.
_من نمیتونم بیشتر اینجا بمونم، حالم بد میشه، زود حرف بزن و بیا بیرون منتظرتم دخترم. _چشم خاله. سپس خاتون خانوم روی به حیدر گفت: _مراقب خودت باش پسر عزیزم. _نگرانم نباش من چیزیم نمیشه مادر. سپس دست های او را گرفت و ب.و.سه ای بر روی دست هایش کاشت. خاتون خانوم رفت و آن دو را تنها گذاشت. _حواست به خورد و خوراکت هست لیلا؟ حالت که بد بود بهتر شده؟. _راستش باید یک چیزی بهتون بگم آقا حیدر اما خب نمی دونم چجوری بگم که شوکه نشید. حالت چهره اش در نگرانی بیشتر فرو رفت و پرسید. _چی شده لیلا؟ اتفاق بدی افتاده؟. _خب راستش چیز خوبیه ولی ممکنه شوکه بشید بعد شنیدنش اما قول بده که آروم بمونی بعد از شنیدنش.
_قول میدم تو فقط بگو که چیه، داری از نگرانی جون به لبم می کنی دختر. سرش را پائین انداخت و با صدایی ملایم که حاکی از خجالت بود گفت: _من ح.ا.م.ل.ه ام. مش حیدر ابتدا که گویا متوجه نشده باشد اخم هایش را گره زد و پرسید. _چی گفتی؟. با صدایی رسا تر گفت: _من بچه شمارو دارم از این حرف اخم هایش باز شد و جای خود را به شوک داد. از این حرف او لال و خشکش زده بود. بزرگترین خبری بود که می توانست آن را بشنود. با لکنت گفت: _ب..ب..بچه؟!. _بله. صورتش را از شگفتی و شوک با دستانش قاب گرفت و خنده ای از روی سخوشی سر داد. صدای خنده اش در آنجا اکو پیدا کرده بود. چنان از ته دل می خندید که باعث شگفتی دیگر زندانیان شده بود. با خوشحالی فریاد زد. _من قراره پدر بشم، من قراره بچه دار بشم، خدایا شکرت!. این عبارت را سه بار تکرار کرد تا به گوش همه برسد. لیلا با خجالت با دست به او اشاره میکرد که صدایش را پائین بیاورد. اما او گویا چنان سرگرم لذت بردن از خبر خوشی شده بود که صدایی نمی شنید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاشقشم🥰😍🥰😍🥰😍🥰😍🥲😍🥰😍🥰
منم عاشقتم😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘