
قسمت بیست و سوم...
سرباز به سمت او آمد و با صدای رسا اتمام وقت ملاقات را اعلام کرد. به سختی دل از مکالمه با او کند و آنجا را ترک کرد. درون حیاط با جعفر و هدایت ملاقات کرد. از چهره اش نگرانی جریان گرفته بود. جعفر با نگرانی پرسید. _چی شد پهلوون؟. _باید کمکم کنید که حیدر رو بیرون کنیم و عامل این خرابی هارو بگیریم و تحویل مامورها بدیم. _اما چجوری؟ ما که هیچی ازشون نمی دونیم. _دقیقا، اما باید تعقیبشون کنیم، فکر می کنم یکی از اون ها محمو بنگی باشه، باید اونو بیست و چهار ساعت زیر نظر بگیرید و ببینید که کجاها میره. _حله پهلوون، من و جعفر اجازه نمیدیم که برادرمون اون داخل اذیت بشه. در طرف دیگر لیلا بخاطر نگرانی از درون درحال خودخوری بود. از شدت فکر زیاد حالش بد شد و فوری خود را به داخل حیاط رساند. شیر آب را باز کرد و یک کف آب به صورت خود زد. خاتون خانوم با دیدن حال بد او نگران خود را با قدم هایی بلند به او رساند.
_لیلا دخترم حالت خوبه؟!. _خوبم خاله ممنون، فقط بخاطر فکر زیاد کمی حالم بد شد. _خودت رو زیاد نگران نکن، این برای بچه ات خوب نیست. با شنیدن کلمه《بچه》 از دهان او، با چشمانی گرد شدا از تعجب به او چشم دوخت. از واکنش او خنده ریزی کرد و گفت: _چیه؟ فکر کردی نمی دونم که نوه ام رو ح.ا.م.ل.ه ای؟ از چهره ات کاملا مشخصه. _نمی دونستم که متوجه شدید، قصدم بر پنهان نگه داشتنش به صورت موقتی از همه بود. _خوب کاری می کنی، من چون زمانی قابله بودم می توانم چهره یک زن ح.ا.م.ل.ه رو به راحتی تشخیص بدم، از دیشب که دیدمت متوجه شدم. _من هنوز به مادر خودم این رو اطلاع ندادم، البته آقا حیدر هم هیچ اطلاعی نداره؛ این مدت فقط فکر می کرده مریضم اما علتش رو نمی دونسته. _به نظرم حق داره به عنوان پدر بچه از وجودش خبر داشته باشه، هرچه زودتر بدونه بهتره.
_هنوز منتظر رسیدن فرصت مناسبی ام که باهاش در میان بگذارم. _زیاد به تاخیر نندازش، بزار حداقل توی این اوضاعی که حالش خرابه یک علت برای دلخوشی داشته باشه، اگر بخواهی برای دیدنش همراهت میام. _واقعا؟! اما نمیدونم که رفتن به اونجا ایده خوبی باشه یا نه!. _نترس من باهاتم حواسم هست. لیلا همراه با خاتون خانوم حاضر شد و چادر بر سر از خانه خارج شد. تمام مدت دلشوره در دلش در حرکت بود؛ اما با نفس هایی عمیق در تلاش برای حفظ خونسردی بود. در میانه راه به ارابه چی برخوردند. مابقی راه را به ارابه چی طی کردند. پس از توقف در مقابل آگهی، خاتون خانوم کرایه را پرداخت کرد. دوتایی داخل شدند. چنان جمعیت زیادی آن داخل بود که به سختی می شد حرکت کرد. خاتوم خانوم لیلا را کناری گذاشت و تنهایی به پیش مامور بخش ملاقات رفت که درحال رسیدگی به ملاقات کنندگان زندانیان بود. _سلام ببخشید آقا.
مامور که سرش شلوغ بود و با جمعیت انبوهی که دورش را گرفته بودند بگو مگو می کرد به او بی توجهی کرد. بار دیگر با صدای بلند تر او را صدا زد. _هی آقا!. هنگامی که دید تلاشش بی فایده است، کلافه گوشه ای از چادر را که با دست نگه داشته بود به زیر بغل زد و سوتی دو انگشتی بلند و کر کننده زد. تمامی افراد از ارتعاش بالای صوت گوش های خود را گرفتند. از جمعیت رد شد و به جلوی مامور رفت. _اومدم که پسرم رو ببینم، اسمش حیدره، می خوام بدونم که کدوم قسمته، زنش نگرانشه و اومده اونو ببینه. _شرمنده خاله اما روزانه فقط یک نفر و یک بار اجازه دیدن زندانیان رو داره. _دارم میگم زنش نگرانشه یعنی چی که نمیشه بریم اونو ببینیم؟!.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آقا من دیگه حرفی ندارم فقط با ایموجی نشون میدم:❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘😘