
اینو بگم که این داستان واقعی نیستش و نوشته ی شاهنامه نیست و قصه اصلی طور دیگه ایه امیدوارم لذت ببرید؛
یادم امد هان، داشتم می گفتم، ان شب نیز سورت سرمای دی بیداد ها میکرد. و چه سرمایی، چه سرمایی! باد و برف و سوز وحشتناک لیک، خوشبختانه اخر، سرپناهی یافتم جایی. گرچه بیرون تیره بود و سرد، قهوه خانه گرمو روشن بود، همگنان را خون گرمی بود. قهوه خانه گرم و روشن بود، نقال اتشین پیغام، راستی کانون گرمی بود. مرد نقال ان صدایش گرم، نایش گرم آن سکوتش ساکت و گیرا و دمش چونان حدیث اشنایش گرم راه میرفت و سخن میگفت. چوب دستی منشا مانند در دستش، مست شور و گرم گفتن بود. صحنه میدانک خود را تند و گاه ارام میپیمود همگان خاموش، گرد به گردش، به کردار صدف برگرد مروارید، پای تا سر گوش: "هفت خان را سرومرو، یا به قولی《ماخ سالار》آن گرامی مرد، آن هریوه خوب و پاک آیین روایت کرد؛ خان هشتم را من روایت میکنم اکنون، من که نامم ماث" همچنان میفت و میامد همچنان می گفت و می گفت و قدم میزد: "قصه است این قصه؛ قصه؛ آری قصه درد است. شعر نیست؛ این، عیار کین مرد و نامرد است. بی عیار و شعر محض خوب و خالی نیست
هیچ، همچون پوچ عالی نیست. این گلیم تیره بختی هاست! خیس خون داغ سهراب و سیاوش ها! روکش تابوت تختی هاست!.." اندکی ایستاد و خامش ماند. پس هماوای خروش خشم، با صدایی مرتعش، لحنی رجز مانند و درد الود، خواند: "آه، دیگر اکنون آن عماد تکیه و امید ایرانشهر، شیر مرد عرصه ناورد های هول، پور زال زو، جهان پهلو، آن خداوند و سوار رخش بی مانند، آن که هرگز چون کلید گنج مروارید، گم نمیشد از لبش لبخند، خواه روز صلح و بسته مهر را پیمان، خواه روز جنگ و خورده بهر کین سوگند آری اکنون شیر ایرانشهر تهمتن گرد سجستانی کوهِ، کوهان، مردِ، مردستان، رستمِ، دستان، در تگ تاریکی ژرف چاه پهناور کِشته هر سو بر کف و دیواره هایش نیزه و خنجر، چاه نا جوانمردان چاه پَستان، چاه بی دردان، چاه چونان ژرفی و پهناش، ناباور و غم انگیز و شگفت آور، آری اکنون تهمتن با رخش غیرتمند، در ته این چاه آبش زهر شمشیر و سنان گم بود
پهلوان هفت خان اکنون طعمه ی دام و دهان خان هشتم بود و می اندیشید، که نبایستی بگوید هیچ. بس که پست است این تزویر. چشم را باید ببندد تا نبیند هیچ... بعد چندی که بگشودش چشم، رخش خود را دید بس که خونش رفته بود از تن، بس که زخم ها کاریش گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت میخوابید... او از تن خود بس بتر از رخش بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش، رخش را میدید و میپایید! رخش، آن طاق عزیز، آن تای بی همتا، رخش رخشنده، با هزاران یاد های روشن و زنده... گفت در دل رخش! طفلک رخش! آه این نخستین بار شاید بود کان کلید گنج مروارید او گم شد... ناگهان انگار بر لب ان چاه سایه ای را دید، او شغاد ان نا برادر بود! که درون چاه نگه میکرد و میخندید! و صدای شوم و نامردانه اش در چاهسارِ گوش میپیچید... باز چشم او به رخش افتاد، اما وای! دید رخش زیبا، رخش غیرتمند، رخش بیمانند، با هزاران یادبود خوبش، خوابیده است... بعد از آن تا مدتی، تا دیر، یال و رویش را، هی نوازش کرد، هی بویید هی بوسید، رو به یال و چشم او مالید..."
مرد نقال از صدایش زجه میبارید و نگاهش مثل خنجر بود: " نشت ارام، یال رخش در دستش باز با آن اخرین اندیشه ها سرگرم، جنگ بود این یا شکار؟ میزبانی بود یا تزویر؟ قصه میگوید بی شک می توانست او اگر میخواست. که شغاد نابرادر را بدوزد، همچنان که دوخت، با کمان و تیر بر درختی که بر زیرش ایستاده بود، و بر ان تکیه داده بود و درون چه نگه میکرد. قصه میگوید این برایش سخت اسان بود و ساده بود همچنان که میتوانست او اگر میخواست، کان کمتد شصت خویش بگشاید و بیندازد به بالاتر، بر درختی، گیره ای، سنگی و فراز اید. ور بپرسی راست میگویم، راست! قصه بی شک راست میگوید، میتوانست او اگر میخواست!"
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اینم بگم که این پست هیچ چیز بری نداره و داخل کتاب ادبیات دوازدهم نمیدونم یا یازدهم هم بود لطفا ایراد نگیرید؛
اگه خوشتون اومد خوشحال میشم لایک کنید
.
منظورم این بود ثثدستی نتیجه رو خراب کرد توجه نکنيد 😅😅