
اگه قسمت اول و مقدمه روندیدی اول اونا رو بخون یکم این قسمت با قبایل فرق داره
گاهی احساس میکنی که عشق دیگر نهتنها یک حس زودگذر، بلکه نقشآفرینی در تئاتر زندگی شده است—نقشی که به دلقکی شبپره منفور و کنایهآمیز شباهت پیدا کرده. انگار که هر بار که لبخند میزنی، پشت آن نقابی از تلخی و فلسفه نهفته است؛ لبخندی که همانند دلقکی است که در میان جمعیت با شوخ طبعی عمیق، رازهای دردناک و شیرین روزگار را به زبان میآورد.
در این سرزمین مواج احساسات، شاید دیگر نتوانی به همان راحتی کسی را دوست داشته باشی؛ چرا که عشق، همچون آبنمایی در کارناوال هستی، گاه سرد و گاه داغ، از راههای عجیب و غیرمنتظرهی وجودمان میگذرد. در دل این همه کنایه و لطافت، دلقکها باور دارند که حتی شکستی بزرگ یا دلشکنی تلخ، میتواند درسی برای شادی پس از آن باشد. آنها میدانند که زندگی یک بازیست—بازیای که در آن همدلی و اندوه، هر دو جای خود را دارند و هر شگفتیای در برگیرندهی رنجها و لبخندهای بیوقفه است.
شاید این حقیقت که دیگر نمیتوانی به سادگی دوست داشتن را تجربه کنی، همان لحظهای است که فلسفه دلقکی به سراغت میآید؛ فلسفهای که میگوید زندگی، با تمام تیرگیهایش، هنر ساختن از زخمیترین لحظات است. همانطور که دلقک با عینکهای رنگی خود دنیا را به شکلی متفاوت مینگرد، شاید این جمود احساسی نیز فرصتی است برای بازنگری در ارزشهای درونی، برای کشف دوبارهی آن قطرههای شوخطبعی که در دل هر غم نهان هستند.
در انتها، شاید لازم باشد یاد بگیریم که دلدادگی همیشه برای قلبی که زخمی شده، نیاز به بازسازی و زمان دارد. حتی اگر امروز جهانی خالی از عشق به نظر برسد، شاید فردایی پر از شگفتیهای غیرمنتظره از لبخندی ساده و فلسفهای دلقکی در انتظار باشد؛ لبخندی که به خاطر تمام تلخیهای زندگی میدرخشد و میگوید: «این من هستم، عاشق زیباییهای ناپیدا، حتی در میان بازیهای بیپایانِ این کارناوال.»
امروز هم میتوان در این سایههای تلخ و شاد، آن ذره نور کوچک را یافت که از دل هر دلقک فیلسوف ، برای ما میگذرد. شاید حتی در سکوتی که از یاد عشق گذشته سر میخورد، صدای بامزهای از خندهی زندگی به گوش برسد؛ صدایی که میگوید: «هرچه که هست، بپذیر، چون خودِ این نمایش بزرگ، سرشار از لحظات ناپیدایی است که فقط چشمهای عمیقت میتوانند ببینند.»
این گذرگاههای پیچیدهی زندگی، همچون حلقههایی هستند در کارناوال بیانتها. زمانی میتوان گفت که عواطف ما مثل دلهرههای گذرا در زیر نور سوسوزان، نه برای از دست دادن، بلکه برای بازآفرینی دوبارهی معنا و امید به کار میروند. در پس پردهی سایههای خاموش، شاید هنوز ذرهای از شیطنت آن دلقک وجود دارد که باور دارد هر شکست، درس و هر شادی، پیامی از دل این بازی پر رمز و راز است.
پس، حتی اگر امروز نتوانی آنقدر احساس کنی که دیروز میکردی، بخند؛ بخند مانند دلقکی که در میان مهر و طعم تلخیها، خود داستانی نو میسازد. شاید این لبخند، همان آغازگر بیداری دوبارهی قلبی باشد که نمیداند چگونه دوست داشته شود، ولی میداند که در هر قطرهی اشک و هر خنده، داستانی زیبا نهفته است که منتظر رد پای شگفتیهای فردایی است. حال بغض هایم مثل تیغ در گلویم گیر کرده و حرفایم را مینویسم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عاااللی