
سلام
قطار آرام به حرکت افتاد. صداهای خداحافظی در ایستگاه مثل همیشه غم داشت، اما اینبار، برای نیما، همهچیز شکل دیگری بود. در واگن تنها نشسته بود، کولهاش کنار پایش، و دفترچهای در دستش که بوی یاس میداد؛ همان عطری که همیشه از روسری آیدا میآمد.
سه سال با هم بودند. سه سالی که نه راحت بود، نه همیشه شیرین، ولی واقعی بود. از همان روزی که توی کتابفروشی کوچک محلهشان، به خاطر یک کتاب مشترک با هم آشنا شدند. آیدا با موهای شُلبسته و چشمان تیره، گفت: – «این کتابو بخون، ولی آخرش ناراحتت میکنه.» و نیما خندیده بود: – «از ناراحت شدن نمیترسم.»
شاید آن لحظه را هیچوقت نباید جدی میگرفت، چون حالا، دقیقاً سه سال بعد، با همان حس تهی، در قطاری نشسته بود که او را از شهری میبرد که دیگر هیچ نشانی از آیدا نداشت. ماجرا از جایی شروع شد که آیدا بیماری گرفت. یک چیز نادر و سخت. دکترها گفتند زمان زیادی ندارد. نیما لج کرد، جنگید، دروغ گفت به خودش که معجزه میشود. حتی وقتی موهای آیدا ریخت، وقتی چهرهاش رنگ باخت، وقتی دیگر شبها نمیتوانست نفس بکشد... باز هم میگفت: «میشی همون دختری که با یه جمله دلمو برد.»
اما آیدا خودش فهمیده بود. و در سکوت، کمکم فاصله گرفت. میخواست خاطرهاش مثل لبخند بماند، نه مثل درد. آخرینبار، در ایوان خانهی قدیمیشان، زیر باران نشسته بودند. آیدا گفت: – «نیما، اگه یه روز بری یه ایستگاه خیلی دور... اونجا که هواش فرق داره، مردمش غریبهان، و هیچکس اسم منو نمیدونه... اگه اونجا باز به یادم افتادی، یه دفترچه باز کن و برام بنویس. نه از من، نه از غم... از همه چیز، فقط از خودت. که هنوز زندهای.»
نیما همان شب، دفترچهای خرید. با جلد چرمی و برگی از یاس خشکشده در اولین صفحه. و حالا، در قطار، اولین برگ را باز کرد. صدای باران به پنجره میزد. واژهها آرام آرام روی کاغذ نشستند: «آیدا جان، اینجا ایستگاه آخر نیست. چون ایستگاه آخر تو بودی. من دارم ادامه میدم... فقط نمیدونم به چی.» قطار دور شد. اما قصهی نیما، هنوز ادامه دارد... در برگهای دفترچهای که با عطر یاس، از عشق زنی مینویسد که روزی گفته بود: «ناراحت شدن، یعنی هنوز زندهای.»
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
خیلی قشنگ بودددد
ممنونمم