
داستان جدید هورااا البته امیدی ندارم حمایت شه 😭

یانگ جونگین اینترن روانپزشکی بود. جلوی در تیمارستان ایستاد و نگاهی به ساختمان بزرگش انداخت. کیفش را محکم تر گرفت و وارد شد. از در شیشه ای میدید که پرستارها تردد می کردند پ هرکس به کار خودش مشغول بود. وارد شد و از یکی پرستارها پرسید:اتاق ۴۰۲ کدوم طبقه ست؟ _طبقه سوم +ممنون. او باید کارورزی اش که یک هفته طول میکشید انجا سپری میکرد. وارد اتاق شد و مثل اینترن های دیگر روی صندلی نشست. وقتی کارورزی اش تمام شد از ان اتاق بیرون امد و به سمت محوطه بیمارستان رفت.

بنر بزرگی توجه اش را جلب کرد:نمایشگاه تیمارستان ته ایل با کنجکاوی به سمت دیگر محوطه رفت. غرفه های کوچکی درست شده بود مخصوص بیماران انجا. وسایلی که خودشان درست کرده بودند را میفروختند. سنگینی نگاه کسی را حس کرد. چرخید اما کسی انجا نبود. چشمش به غرفه ۱۴ افتاد. وسایل چوبی قشنگی چیده شده بودند؛ قایق،اسب،جعبه و.. حتی مجسمه هایی که مفهوم عمیقی داشتند. یک مرد چهار شانه از پشت غرفه به سمت او امد:سلام. +سلام.. این غرفه برای شماست؟ -بله.

چشم جونگین به مجسمه ای افتاد که دو چهره شبیه به هم در همدیگر تلفیق شده بودند. به عبارت دیگر چهره هایشان درهم امیخته شده بود. جونگین گفت:بابت این مجسمه چقدر باید بپردازم؟.. مرد نگاهی به مجسمه انداخت: میشه این رو نخرین؟ جونگین نگاهی به چشمان عسلی نافذ مرد انداخت: آ.. باشه.. پس این یکی رو میبرم. یک ماه زیبا بود که درونش یک دختر بچه نشسته بود. وقتی نمایشگاه را ترک کرد، یکی از پرستارها به سمتش دوید:آقای یانگ؟! جونگین چرخید و دختری را دید:بفرمایید. _لطفا زیاد به اقای بنگ نزدیک نشید. +اقای بنگ؟ _بله همون صاحب غرفه ۱۴.بنگ کریستوفر

_ایشون بیمار خطرناکی هستن و اختلال دو شخصیتی دارن.دوره درمانشون هنوز تموم نشده. فردای ان روز نمایشگاه جمع شده بود. روز اخر میخواست به کریستوفر سر بزند اما شلوغی کارش نگذاشت. وقتی می خواست برود کریس را دید که جلوی در ایستاده. با همان مجسمه چهره. مجسمه را به او داد. جونگین لبخند زد: ممنونم.. کریس گفت: میشه برام یه قلب بکشی؟ +اره حتما.. او خیلی مهربان بود چگونه میگفتند خطرناک است؟ جونگین از کیفش کاغذ مشکی رنگی بیرون اورد و رویش قلب کشید. ان را برید و به او داد..

یک سال بعد جونگین توانست استخدام شود. در همان تیمارستان ته ایل. از هر پرستاری میپرسید کسی کریستوفر را به خاطر نداشت یا نمیشناخت. تا بالاخره پرستار مخصوصش را پیدا کرد. شماره تلفنش را گرفت. تلفنش را بیرون اورد و شماره گیری کرد. صدای بمی در تلفن پیچید:بله؟ زانوهای جونگین همان لحظه شل شد و روی پله ها نشست:سلام.. _بفرمایید.شما؟ +من.. من یانگ جونگینم..! _به خاطر نمیارم.. +تیمارستان ته ایل، غرفه ۱۴..یادتون نمیاد؟ _نه.. من باید شمارو بشناسم؟ تلفن از دست جونگین رها شد و به طرف در تیمارستان دوید تا دوباره پرستار را پیدا کند: ادرسش رو داری؟

دینگ..دینگ.. در باز شد. چشمان جونگین به دو گوی عسلی کریس گره خورد. اشک در چشمانش حلقه زد. کریس پرسید: شما یانگ جونگین هستین درسته؟ _بله.. خودمم.. منو یادتون میاد؟.. +متاسفانه نه... دوره درمان من تموم شد اما متاسفانه عوارضی که کپسول های قوی ته ایل داشت، الزایمر موقت بود. جونگین کوله اش را گشت و مجسمه چوبی را بیرون اورد. همان چهره های تلفیق شده. کریستوفر پرسید: من این رو به شما دادم؟ _اره.. تو بهم دادیش.. گفتی برای من باشه.. کریس، جونگین را به خاطر اورد. چشمانش مواج شد. زمزمه کرد:جونگین.. برگشتی.. تو.. تو.. ماه خودمی؟

جونگین با شوق گفت:اره خودمم! و اشک ریخت. کریستوفر محکم جونگین را در آغوش فشرد. اشک های جونگین روی شانه کریس جا خوش میکردند. کریس کنار گوش جونگین زمزمه کرد:بالاخره از پشت ابر دراومدی.. ماه من...
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالییی بودد
مرسیی
🛐🛐
🎀💗