
امید وارم از این قسمت هم لذت ببرید😂😂😂

پرواز در دل شب آرش نمیدانست که دقیقاً چه احساسی دارد. کلمهها برای توصیف آنچه که در دلش میگذشت کافی نبودند. اولین لحظهای که به پشت آرکاس نشست، ضربان قلبش شروع به تندتر زدن کرد. لحظهای که آرکاس پا به زمین گذاشت و از جا بلند شد، دنیا بهطور کامل تغییر کرد. بدن گرگ آبی بزرگ و سنگین بود، اما هر حرکتش چنان آرام و بیصدا بود که انگار هیچچیز در اطرافش نمیتوانست سد راهش شود. آرکاس دم بلند و پرقدرت خود را با دقت در هوا تکان میداد، هر حرکت او در دل شب طنین انداخته و هوای سرد را به لرزه میآورد. در آن لحظه، احساسات متناقضی در دل آرش میجوشید: ترس از ناشناختهها، هیجان از تجربهای جدید، و شوقی که از ژرفای دلش برمیخاست. او هنوز نمیدانست که چرا، اما آن چیزی که او در کنار آرکاس تجربه میکرد، چیزی بود که در هیچ کتابی، هیچ افسانهای، و هیچ دنیای واقعی ندیده بود.

آرکاس گامهای خود را یکی پس از دیگری بهآرامی برداشت. لحظهبهلحظه از سطح زمین فاصله میگرفتند، تا اینکه شب بهطور کامل زیر پایشان گم شد. آرش، که هنوز خود را به گرگ آبی میچسباند، نگاهی به پایین انداخت و ناگهان متوجه شد که دنیای زیرش بیپایان است. جنگل تاریک و پر از سایهها به اندازه یک دانه شن به نظر میرسید، و آنها در دل آسمان پر از ستارهها معلق بودند. آرش نمیتوانست از هیجان لبخند نزند. هرچه نگاه میکرد، فقط شب، تنها درخشش ستارهها و نور ملایم ماه دیده میشد. هیچچیز دیگری به چشم نمیآمد. سکوتی که در اطرافشان بود، احساس عمیقی از آزادی را به آرش منتقل میکرد. آن چیزی که قبلاً میترسید، حالا برایش چیزی شگفتانگیز و هیجانانگیز شده بود. آرکاس در ادامهی پرواز، ارتفاع را بیشتر کرد. هر لحظه، آسمان بیشتر به آنها نزدیک میشد. آرش نگاهش را به بالا دوخت، و چشمهایش درخشانتر از همیشه به ستارهها خیره شد. آنها به سمت ابرهای نقرهای در حال حرکت بودند، و باد سرد شب صورتش را نوازش میکرد. گویی در دل این شب پرستاره، چیزی از دل آرش بیرون میآمد. احساس سبکی و آزادی، مانند پرندهای که برای اولینبار به دنیای بیپایان پرواز کرده باشد. دستهایش را از کنارههای بدن آرکاس بلند کرد. بادی که به صورتش خورد، احساس تازگی و شادی خاصی به او میداد. برای چند ثانیه، تمام دنیای بیرون از ذهنش پاک شد. فقط او، آرکاس، و این پرواز بودند. همهچیز به نوعی عجیب و غیرواقعی به نظر میرسید، اما در عین حال، بسیار واقعی و زنده. «این… شگفتانگیز است!» صدای هیجانزدهاش در دل شب پیچید، اما باد سریعتر از صدای او آن را برد. تنها چیزی که باقی ماند، لذت از احساس آزادی بود. آرکاس، که حالا ارتفاع را بیشتر کرده بود، به آرامی و با حرکتی چرخشی در آسمان میچرخید. آرش، که حالا چشمانش را بسته بود، احساس میکرد که اگر بخواهد، میتواند دنیای زیرش را لمس کند. احساس سبکی، رهایی، و آرامش در دلش موج میزد. دستهایش را باز کرد و به آسمان کشید، گویی که از همین ارتفاع، میتوانست آسمان را در آغوش بگیرد. چشمانش بسته بودند، اما این تنها چیزی بود که برایش مهم نبود. به آرامش مطلق در پرواز، به این لحظهی ناب دست یافته بود.

باد صورتش را میخورد، و تمام ذهنش در این لحظه متمرکز بود. بادی که از فراز درختان و از میان ابرها عبور میکرد، هیچ چیزی جز یک تجربه ناب و غیرقابل توصیف برای آرش باقی نگذاشته بود. او، با چشمان بسته، تنها لذت میبرد و اجازه میداد که آسمان، بهطور کامل، او را در آغوش بگیرد. «این لحظه هیچگاه تمام نمیشود.» او در دلش این را فکر میکرد. و احساس میکرد که از اینجا به بعد، دنیای واقعی و دنیای خیال بههم پیوستهاند. آرکاس که از حس شادی و هیجان آرش آگاه بود، کمی سرعت پرواز را بیشتر کرد. اکنون آنها نه تنها در دل شب بلکه در دل یک دنیای کاملاً متفاوت قرار داشتند. دنیایی که تنها با قدرت جادویی آرکاس میتوانستند در آن پرواز کنند.

این فصل هم تموم شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)