
### فصل اول – نخستین لمس، نخستین کلمه آرش قدمهایش را کندتر برداشت. درختان بلند جنگل، مانند نگهبانانی کهنه، سایههای عظیم خود را بر راه باریک پیش رو میانداختند. مه غلیظی از میان درختان و بوتهها در حرکت بود و بوی رطوبت و خاک به مشام میرسید. جنگل نه تنها سایهدار و دلتنگکننده بود، بلکه در دل این سکوت، هیجان و ترسی ناملموس بر آن حاکم بود. آرش میدانست که در این لحظه هیچ چیزی مشخص نیست. هیچ هدفی جز رسیدن به یک مقصد مبهم، و هیچ راهی جز پیشروی در دل تاریکی. او قبلاً هرگز این جنگل را ندیده بود و حتی تصور نمیکرد که چنین مکانی بهواقع وجود داشته باشد. اما حالا اینجا بود، قدم به قدم پیش میرفت و نمیدانست چه چیزی در انتظارش است. در دل این هیاهوی بیصدا و درختان چمباتمهزده، لحظهای آرامش در فضا شکل گرفت. وقتی آرش به اولین شاخهی شکسته زیر پایش گام گذاشت، سایهای بزرگ از میان مه و درختان بیرون آمد. آرش ایستاد. نفسش در سینه حبس شد. چیزی که دید شگفتانگیز بود، حتی بیشتر از آنچه که در کتابهای قدیمی و افسانهها خوانده بود. گرگ آبی. پوست درخشانش مانند دریاچهای در شب، از درختان سر به فلک کشیدهای که در پیرامونش ایستاده بودند، درخشش میزد. چشمهایش همچون دو ستارهی یاقوتی در دل شب، روشن و نافذ بودند. دُم بلندش که حتی از بدنش بزرگتر بود، مانند پرچم افراشتهای در باد میچرخید و مسیرهای بیپایانِ جنگل را نورانی میکرد. آرش گامی به عقب برداشت. قلبش مثل طبل در سینهاش میکوبید، و ذهنش همچنان درگیر تصوری بود که در برابرش نمایان شده بود. اما درست در همان لحظه، چیزی در درونش به او میگفت که باید ادامه دهد. چیزی که انگار او را به اینجا کشانده بود. آرش بیاختیار دستش را به جلو دراز کرد، با اینکه هنوز نمیدانست چرا. انگار یک نیروی غریزی او را فرا میخواند. دستش، که به آرامی به پوزهی گرگ نزدیک شد، یک لحظه تماس مستقیم برقرار کرد. و در همان لحظه، یک شعاع نور آبی از جایی در دل جنگل به بیرون پرتاب شد. مه از اطراف آنها ناپدید شد و زمین به لرزه افتاد. آرش بدون آنکه متوجه شود، چشمهایش را بست. وقتی چشمهایش را باز کرد، در کف دست چپش چیزی عجیب و درخشان ظاهر شده بود. دایرهای آبیرنگ با نگینی سفید که در وسط آن میدرخشید. خطوط ظریف و پیچیدهای از درون آن به بیرون تابیده میشد، و در میان این خطوط، نوشتهای به چشم میخورد که به وضوح حک شده بود: **درفش کاویانی** آرش انگار برای لحظهای از نفس افتاده بود. با دست لرزانش دستگاه را لمس کرد، ولی بلافاصله صدای آرکاس در ذهنش پیچید، آرام، شفاف، و قدرتمند: **«تو صدای منو میشنوی، نه؟»** آرش به دستگاه نگاه کرد، سپس به دستانش. هیچچیز در دستگاه نمیدید که صدا تولید کند. همهچیز از درون ذهنش میآمد. او بهطور واضح صدای آرکاس را در ذهنش میشنید. **«این چطور ممکنه؟»** آرش که هنوز در شوک بود، زیر لب گفت. **«به نظر میرسد که ما با هم پیوندی داریم. از این به بعد، میتوانی صدای من را بشنوی.»**

آرش هنوز در گیجی کامل به دستگاه در دستانش خیره مانده بود، که ناگهان صدای بلند و قدرتمند شیر از میان مه به گوش رسید. شیر عظیم و با وقار از میان درختان بهسرعت بیرون آمد. بدن پوشیده از موی طلاییاش همچون تاجی درخشید. چشمانش، مثل خورشیدهای درخشان، در دل شب جنگل میدرخشیدند. **«شما باید مثل دو برادر هوای همدیگه رو داشته باشید.»** صدای شیر که مانند رعد در دل جنگل پیچید. آرش به آن نگاه کرد، هنوز گیج و متحیر. **«ما که همدیگر رو نمیشناسیم!»** آرش به طور ناخودآگاه با صدای بلند گفت. شیر با نگاه حکیمانهای به آنها نگاه کرد و ادامه داد: **«شما باید شمشیر هفت خورشید را پیدا کنید. شمشیری با هفت نگین چاکرا گرگ که تنها میتواند کافور آدم را که از مرگ برگشته شکست دهد. شما اکنون در مسیری قرار گرفتهاید که هیچکدام از شما به تنهایی نمیتوانید از آن عبور کنید.»** آرش و آرکاس به هم نگاه کردند. هنوز هیچکدام نمیتوانستند بهطور کامل به هم اعتماد کنند. هنوز هیچکدام نمیدانستند آیا به هم نیاز دارند یا نه. اما یک چیز مسلم بود: آنها اکنون در کنار هم، به اجبار سفرشان را آغاز کرده بودند. آرش که همچنان بیخبر از اینکه چگونه باید به این ماجرا ادامه دهد، به آرکاس نگاه کرد و پرسید: **«خب، حالا چی؟»** آرکاس که اینبار آرام و مطمئن قدم برمیداشت، جواب داد: **«با هم پیش خواهیم رفت.»** در همان لحظه، آرکاس با دم بلند و قدرتمند خود، بهآرامی آرش را گرفت و سوار پشت خود کرد. آرش که نمیتوانست حرکت کند، احساس کرد که دم بلند آرکاس مانند یک دست بزرگ او را گرفته و بهآرامی پشت گرگ میبرد. گویی که آرکاس میخواست مطمئن شود که سفر آنها سرعتی بیشتر از آنچه که آرش به تنهایی میتوانست داشته باشد، طی خواهد شد. در هر گامی که آرکاس برمیداشت، دم بلند و درخشانش بهطور طبیعی تکان میخورد، گویی حرکتش تنها با قدرت جسمی خود نبود، بلکه با نیرویی عجیب و نامرئی همراه بود که مسیر را برای آنها سریعتر و راحتتر میکرد.
بزن بعدی
خوب تموم شد
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اولین لایک و کامنت...امیدوارم ک خوب ازش حمایت بشه و بتونم تا پایان همراه داستانت باشم
ممنون
خواهش❤️
امید وارم از فصل های بعدی لذت ببری
حتما...قلمت عالیه
ممنون نظر لطفتونه
🌷