
اینم فصل دوم

فصل دوم – نامها و نخستین اعتماد جنگل هنوز هم همانطور که در ابتدای راه بود، تاریک و مرموز به نظر میرسید. مهای سنگینی اطرافشان را فرا گرفته بود و تنها صدای گامهای آرام آرکاس بود که سکوت را میشکست. آرش، بر پشت گرگ آبیاش نشسته بود و احساس میکرد که در این سفر، تمام دنیای اطرافش تغییر کرده است. دم بلند آرکاس، هر لحظه که گام برمیداشت، در هوا تکان میخورد. حرکتی بهظاهر ساده، اما برای آرش همچنان عجیب و جالب بود. گویی این گرگ با هر حرکتش داستانی را تعریف میکرد. یک حس عمیق و غریب در دلش میجوشید، اما نمیتوانست آن را توضیح دهد. تنها چیزی که میدانست این بود که این موجود با آن بدن عظیم و قدرت جادویی، باید چیزی مهمتر از یک گرگ معمولی باشد. آرش سرش را به سمت او برگرداند و با چشمهای کنجکاو پرسید: «اسم تو چیه؟» آرکاس که به آرامی به پیش میرفت، نگاهی کوتاه به آرش انداخت، سپس جواب داد: «اسم من آرکاس است.» آرش که نام او را بهطور واضح شنید، کمی به خود آمد. او قبلاً تصور میکرد که این موجود شاید هیچ اسمی نداشته باشد یا اصلاً از چیزی که برای انسانها عادی است، بیخبر باشد. اما حالا متوجه شد که این گرگ نیز همچون هر موجود دیگری، هویت خاص خود را دارد. لحظهای سکوت حاکم شد. آرش نگاهش را به درختانی که از هر طرف درختان به آنها نگاه میکردند، دوخت. در دل جنگل، در حالی که آرکاس همچنان با آرامش قدم برمیداشت، احساس کرد چیزی عمیقتر از سوالات سادهای که در ذهنش بود، در دلش جوانه میزند. آرش از جایش جابجا شد و کمی عقبتر از پشت آرکاس، نگاهش را به دایرهی آبی در دستش انداخت. «و من...؟ من اسمم آرشه.»

آرکاس یک لحظه مکث کرد و سپس به آرامی ادامه داد: «آرش. اسمت برای من آشناست.» آرش که حس میکرد هنوز چیزی از این گرگ نمیداند، پرسید: «آشنا؟ چطور؟» آرکاس جواب نداد. در واقع، پاسخی نداد. او فقط به جلو نگاه میکرد، به گامهای خود که در هر لحظه فاصله را کوتاهتر میکردند. آرش دوباره نگاهش را به جلوی جنگل دوخت. جنگل همچنان بیصدا و پر از رازهای پنهان بود. ولی او دیگر چیزی داشت که به آن اعتماد کند. شاید هنوز به درستی نمیدانست این موجود چیست، ولی چیزی در دلش میگفت که با این همراهی، چیزی بزرگتر در انتظارشان است. کمی بعد، وقتی که سکوت جنگل تنها صدای نفسهای آرکاس و قدمهایشان را میشنید، آرش دوباره با صدای آرام گفت: «آرکاس... چرا اینجا هستی؟ این جنگل، این مسیر، همه چیز به نظر غیرطبیعی میاد. چرا من اینجا هستم؟» آرکاس، که بهآرامی قدم برمیداشت و از هر گامش امنیتی عجیب ساطع میشد، پاسخ داد: «چرا تو اینجایی، برای من هم یک سوال است. اما... شاید تو تنها کسی باشی که میتوانی این مسیر را طی کنی.» آرش نگاهش را به صورت آرکاس دوخت. در نگاه آرکاس چیزی بود که او نتواست آن را درک کند، اما حس کرد که این موجود چیزهایی میداند که او هنوز نمیفهمد. «یعنی من تنها کسی هستم؟» آرش سوال کرد، انگار که جرات نمیکرد به این سوال پاسخ بدهد. آرکاس سرش را کمی به طرف او چرخاند و گفت: «آنچه تو میدانی، هنوز بهطور کامل به تو آشکار نشده است. اما روزی فرا خواهد رسید که همهچیز برای تو روشن خواهد شد. برای اکنون، باید به هم اعتماد کنیم.» این آخرین جملهای بود که آرکاس گفت. در دل شب، در حالی که آنها همچنان در میان درختان پیش میرفتند، آرش بیشتر از هر زمان دیگری احساس کرد که سفر واقعیاش شروع شده است. نه تنها سفر فیزیکی، بلکه سفر درونی که چیزی عمیقتر از آنچه که میدانست، در انتظارش بود. آرش سعی کرد که حرفی نزند. دلش هنوز پر از سوال بود، اما چیزی در وجودش او را به آرامش دعوت میکرد. و در همان لحظه، آسمان در بالای سرشان، با هزاران ستاره درخشان، به نظر میرسید که به آنها نگاه میکند. آرکاس که همچنان گامهایش را با اطمینان برداشته بود، در سکوت ایستاد. سپس، با یک حرکت سریع، دم بلند و قدرتمند خود را به زمین کوبید. همانطور که دمش محکم به زمین برخورد کرد، یک لحظه همهچیز در اطرافشان از هم پاشید و بهطور غیرمنتظرهای، هر دو غیب شدند.

آرش با تعجب و ترس به اطرافش نگاه کرد. هیچچیز از جنگل یا آرکاس باقی نمانده بود. اما سپس، ناگهان آنها در آسمان ظاهر شدند. آرش نفسش را حبس کرده بود. در عرض چند ثانیه، او و آرکاس در ارتفاع بالای جنگل و میان ابرهایی که به نظر میرسید از جنس نور و ابرهای آبی در هم تنیده شدهاند، معلق بودند. هیچگونه بالی وجود نداشت، اما گرگ عظیم از قدرتی عجیب برخوردار بود که توانست آنها را به این ارتفاع برساند. حرکت آرکاس، که به طور طبیعی مانند هر گام دیگری آرام بود، آنها را با سرعت به آسمان برده بود. آرش، که از دیدن این حرکت و قدرت جادویی شوکه شده بود، تنها میتوانست نفسش را حبس کند و با حیرت به آرکاس نگاه کند. «این قدرت توه؟» آرش در حالی که در آسمان در حال حرکت بودند، بالاخره توانست سوالش را از آرکاس بپرسد. آرکاس به آرامی در میان آسمان با سرعتی ملایم در حال پراوز کردن بود. «این فقط برای بردن ما به آسمان است، آرش. این قدرت من برای تلپورت یا سفر مسافتی نیست. من فقط میتوانم شما را از زمین جدا کنم و در آسمان پرواز کنم.» آرش همچنان از این قدرت شگفتزده بود، اما هر لحظه بیشتر به اطمینان و اعتماد نسبت به آرکاس پی میبرد.
خوب اینم از فصل دوم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)