
نور شمع🕯 با تشکر از ناظر🥺
در گوشهای تاریک از قلعه هاگوارتز، جایی که نور شمعها به زحمت سایهها را عقب میراند، سوروس اسنیپ بر زمین سرد افتاده بود. زخ.م عمیقی بر سینهاش خو.ن.ریزی میکرد و نفسهایش کوتاه و ب.ر.یدهبری.ده بود. کنارش، دختری با موهای مشکی بلند و چشمان یشمی پر از اشک زانو زده بود: آناهیتا، عش.قی که هیچگاه جرأت ابرازش را نداشت. آناهیتا، دانشآموز سال آخر هاگوارتز، سالها از دور اسنیپ را تماشا کرده بود. پشت آن چهره سرد و عبوس، قلبی زخ.می را میدید که در سکوت رنج میکشید. او داستان لیلی اوانز را شنیده بود، عشقی که اسنیپ را برای همیشه تغییر داده بود. اما آناهیتا نمیخواست لیلی باشد. او اسنیپ را همانطور که بود میخواست، با تمام تاریکیها و شکستگیهایش. «استاد... نه، سوروس، بمونید... التماستون میکنم!» صدای آناهیتا میلرزید و دستش صورت رنگپریده اسنیپ را نوازش میکرد. او با جادو سعی کرده بود زخ*م را ببندد، اما نف.رین ناجینی قویتر از هر طلسمی بود. اسنیپ به سختی چشمانش را باز کرد. نگاهش، همیشه تیز و نافذ، حالا نرم و شکننده بود. «آناهیتا...» صدایش ضعیف بود، اما نام او را با احساسی گفت که آناهیتا هرگز در او ندیده بود. «چرا... چرا هنوز اینجایی؟» آناهیتا اشکهایش را پاک کرد و لبخند تلخی زد. «چون نمیتونم شما رو تنها بذارم. چون... چون دوس*تتون دارم، سوروس. همیشه داشتم.» چشمان اسنیپ برای لحظهای درخشید، گویی چیزی در اعماق وجودش زنده شده بود. اما سپس، سایهای از غم آن درخشش را پوشاند. «احم.قانهست... من... من ارزش این رو ندارم. من فقط... یه سایهام.» آناهیتا سرش را تکان داد و دست اسنیپ را محکم در دستش گرفت. «شما سایه نیستید. شما مردی هستید که برای همهمون جنگیدید. برای من... برای لیلی... برای هری. شما قل.ب دارید، سوروس، حتی اگه خودتون باور نداشته باشید.»
نفس اسنیپ سنگینتر شد و چشمانش به سقف خیره ماند. «لیلی... اون تنها نوری بود که داشتم... اما تو... تو مثل ستارهای بودی که حتی تو تاریکترین شبهام میدرخشید. نمیخواستم ببینمت... نمیخواستم دوباره حس کنم...» آناهیتا خم شد و پیشانیاش را به پیشانی اسنیپ چسباند. «پس حالا حس کنید. فقط یه لحظه. بذارید بدونم که تنها نبودم.» اسنیپ به سختی لبخندی زد، لبخندی که تمام د.ردهایش را فریاد میزد. «تنها نبودی... هیچوقت.» لحظهای بعد، دست اسنیپ شل شد و نفسش خاموش. آناهیتا ف.ریادی از عمق وجودش کشید، فریادی که دیوارهای سنگی را به لرزه درآورد. او اسنیپ را در آغ*وش گرفت، انگار اگر محکمتر نگهش دارد، میتواند جلوی مرگ را بگیرد. اشکهایش روی صورت سرد اسنیپ میچکید و او زمزمه میکرد: «نرو... نرو... من بدون تو چیکار کنم؟» اما سکوتی سنگین پاسخش را داد. قلب آناهیتا در آن لحظه شکست، نه فقط از م*رگ اسنیپ، بلکه از تمام حرفهای ناگفته، تمام لحظههایی که میتوانستند داشته باشند و حالا برای همیشه از دست رفته بودند. او ساعتها کنار جس*م بیج*ان اسنیپ ماند، در تاریکی که حالا سردتر و خالیتر از همیشه بود. عشق*ش، که بالاخره جرأت ابرازش را پیدا کرده بود، حالا در سینهاش مثل خنج*ری ز*هرآگین فرو میرفت.
روزها گذشتند، اما د.رد آناهیتا التیام نیافت. هر گوشه از هاگوارتز، هر راهرو و کلاس، یادآور اسنیپ بود. چشمان سیاه او، صدای آرام و عمیقش، و آن لبخند تلخی که فقط برای لحظهای متعلق به آناهیتا بود. دنیا برایش بیرنگ شده بود، گویی با م.رگ اسنیپ، نور از زندگیاش رخت بربسته بود. یک شب، زیر آسمانی پرستاره، آناهیتا به برج نجوم صعود کرد. باد سرد موهایش را به بازی گرفته بود و اش.کهایش در سکوت بر گونههایش میغلتید. او به لبه برج نزدیک شد و به پایین، به تاریکی بیانتهای زمین خیره شد. در ذهنش، چهره اسنیپ دوباره جان گرفت. «تنها نبودی... هیچوقت.» این کلمات مثل طلسمی در گوشش تکرار میشدند. «سوروس...» زمزمه کرد، صدایش در باد گم شد. «من نمیتونم بدون تو ادامه بدم. تو همهچیزم بودی... حتی اگه هیچوقت مال من نبودی.» آناهیتا چوبدستش را کنار گذاشت و دستهایش را باز کرد، گویی میخواست آسمان را در آغوش بگیرد. در آن لحظه، نه ترسی بود، نه تردیدی. فقط یک آرزوی عمیق برای پیوستن به کسی که قلبش را با خود برده بود. با آخرین نفس، نام او را زمزمه کرد: «سوروس...» و سپس، قدم به سوی تاریکی برداشت. ب*د*نش در سکوت به پایین س.قوط کرد، و هنگامی که به زمین رسید، رو*حش آزاد شد، گویی بالاخره به جایی رسیده بود که دیگر در*دی نبود، فقط آرامشی ابدی در کنار سایهای که همیشه عاش*قش بود.
در صبح روز بعد، وقتی دانشآموزان ب*دن بی.جان آناهیتا را در پای برج یافتند، هیچکس داستان عشق ناگفتهاش را نمیدانست. اما در میان ستارگان، شاید آناهیتا و سوروس بالاخره در صلحی که در زندگی هرگز نیافتند، به هم پیوسته بودند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا زیبا بود....
گریه کردم....
تو محشری محشر!
(تک پارتی بود و بخاطر اسم متاسفم)
منی که به شدت اسنیپ هدم و .......
قلبم ..💔
صحنه به صحنه اش رو توی ذهنم تصور کردم و قلبم درد گرفت😭
اوخییی 💔
خیلی خوب بود واقعا حسش کردم😔😭💔
❤️🩹❤️🩹❤️🩹❤️🩹
قلمت واقعا معجزه می کنه😍⚘
قربونت عزیزم
۱۰۰۰۰۰۰۰۰٫۱۰
مرسیییییییی
خیلی خیلی قشنگ بودددد 😭😭😭😭
قربونت برم
عالی فقط اینکه سعی کن زیاد توی داستان شخصیت اصلی بدبختو نکوشی هر کاریش موخوای بکن ولی زیاد نوکوشش.(بعد از چندبار کوشتن دیگه کوشتن ببمزه میشه.)
چشمممم
عالی خیلی قامت قشنگم باعث میشه صحنه توی ذهنم پررنگ بشه و هرکلمه و درد و عشق رو با پوست و جون حس کنم واقعا اینقدر عالیه که اصلا نمیتونم توصیفش کنم
مرسی عزیزم خیلی لطف داری