
پارت ۲ و آخرین پارت
آنا زیر آسمان پرستارهی عمارت مالفوی ایستاده بود، قلبش بین دو دنیا معلق. طلسم بازگشت در دسترسش بود، اما نگاه لوسیوس، که حالا نرمتر و پر از احساسی بود که هیچوقت در او ندیده بود، او را میخکوب کرده بود. لوسیوس قدمی نزدیکتر شد، عصای جادوییاش را کنار گذاشت و برای اولین بار، نه بهعنوان ارباب عمارت، بلکه بهعنوان مردی که قلبش در آستانهی تسلیم بود، صحبت کرد. «آنا، من سالها در تاریکی زندگی کردم. فکر میکردم قدرت و خون خالص تنها چیزیه که ارزش داره. اما تو... تو مثل نوری بودی که راهش رو به این عمارت پیدا کرد. اگه بری، نمیتونم به اون تاریکی برگردم.» آنا نفسش بند آمد. چشمانش پر از اشک شد، اما لبخندی لرزان روی لب*انش نشست. «لوسیوس، من فقط یه دخترم. تو میتونی هر چیزی که بخوای داشته باشی. چرا من؟» لوسیوس دستش را بهآرامی روی گونهی آنا گذاشت، انگشتانش سرد اما لمسش گرم بود. «چون تو من رو یادم آوردی که هنوز میتونم حس کنم. تو من رو از خودم نجات دادی.» آن لحظه، آنا تصمیمش را گرفت. کتاب طلسم را کنار گذاشت و به چشمان لوسیوس خیره شد. «میمونم. نه بهخاطر جادو، نه بهخاطر این عمارت... بهخاطر تو.» لوسیوس، که همیشه مغرور و محتاط بود، دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. او آنا را در آغ*وش کشید، محکم، انگار میترسید که اگر رهایش کند، این لحظه مثل رویا محو شود. آنا سرش را روی سینهی او گذاشت و صدای تپش قلبش را شنید—قلبی که حالا برای او میزد.
ماه ها گذشت
و آنا به بخشی جداییناپذیر از زندگی لوسیوس تبدیل شد. او دیگر یک ماگلزادهی گمشده نبود؛ حالا شاگردی باهوش بود که جادو را با سرعتی خیرهکننده یاد میگرفت. لوسیوس، که زمانی استاد سختگیری بود، حالا با افتخار کنار او میایستاد و به او طلسمهای پیچیده آموزش میداد. اما لحظات عاشقانهی آنها در خلوت بود که عمارت مالفوی را زنده میکرد. یک شب، در کتابخانهی عمارت، آنا و لوسیوس کنار شومینه نشسته بودند. آنا کتابی قدیمی را ورق میزد و لوسیوس، با نگاهی پر از محب.ت، او را تماشا میکرد. ناگهان آنا خندید و گفت: «میدونی، وقتی اولین بار دیدمت، فکر کردم یه هی*ولای مغروری. حالا... حالا فکر میکنم تو قشنگترین رازی هستی که کشف کردم.» لوسیوس لبخند زد، لبخندی که دیگر سرد و حسابشده نبود. او دست آنا را گرفت و حلقهای نقرهای با نگینی به رنگ چشمانش به او داد. «این حلقهی خانوادگی مالفویهاست. اما تو، آنا، تو خانوادهی منی. نه بهخاطر خ*ون، بلکه بهخاطر قلبت.» آنا با چشمان پر از اش*ک حلقه را به دست کرد و به لوسیوس نزدیک شد. «قول بده هیچوقت دوباره توی اون تاریکی گم نشی.» لوسیوس پیشانیاش را به پیشانی آنا تکیه داد و زمزمه کرد: «تا وقتی تو کنارمی، هیچ تاریکیای نمیتونه من رو بگیره.» آنها در نور گرم شومینه همدیگر را بوسیدند، بوسهای که پر از وعده و عش*ق بود، ب**و*سهای که تمام شکها و ترسها را از بین برد.
ممنون از ناظر محترم 🎀🙃
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
هرکس ناظره لطفا بیت و بوم، نور تو،نور شمع،زمزمه های دره ممنوعه رو برسی کنه
عالی بود ✨💕😍
بازم داستان های مالفوی هدی و اینجور چیزا بنویس🛐🛐🛐
کلی تو صف دارم🥲
میشه از این ناظرا نصیب منم بشه؟
ولی واقعا قشنگ بود
کلی داستان نوشتم منتشر نمیشه
نارسیستی کجایی???
داره خ.فه میکنه منوووو
😅
دیدت،نگاهت،موضوعت،قلمت واقعا بی نظیر بود
همینجوری ادامه بده
فداتشم مرسی❤️🩹🥰
عالیی
مرسی، حمایت تو باعث افتخاره🥺❤️🩹
متفاوت تمرین داستانی که دیدم 🛐🛐🛐🛐
امیدوارم خوشتو اومده باشه😘
عالی
بچها اینم منتشر شد بهم حتما بگین چند پارتی بهتره یا یک پارت
چند پارتی
چشمممم