
ممنون از ناظر محترم
هوای سرد و بوی چوب سوخته در عمارت مالفوی حس غریبی به آنا میداد. او با لباسهای سادهی ماگلیاش، در سالن بزرگی با شمعدانهای نقرهای و پرترههایی که زمزمه میکردند، ایستاده بود. قلبش تند میزد. ناگهان صدایی سرد و آمرانه سکوت را شکست: «تو کی هستی و چطور جرأت کردی وارد خانهی من شوی؟» آنا برگشت و مردی بلندقامت با موهای بلوند نقرهای و چشمان یخی را دید. لوسیوس مالفوی بود، با عصای جادویی در دست و نگاهی که انگار میتوانست روح آدم را بشکافد. آنا با لکنت گفت: «من... نمیدونم چطور اومدم اینجا! یه کتاب... من فقط...» لوسیوس با قدمهای آرام به او نزدیک شد، نگاهی تحقیرآمیز به لباسهایش انداخت. «ماگل؟» کلمه را با نفرت ادا کرد. اما چیزی در چشمان ترسیده و در عین حال مصمم آنا، او را متوقف کرد. به جای اینکه او را بیرون کند، گفت: «تا وقتی بفهمم چطور وارد شدی، اینجا میمانی. اما یک اشتباه، و پشیمان میشوی.»
روزها گذشت و آنا در عمارت ماند، تحت نظر لوسیوس و خدمتکاران جادویی. او که حالا لباسهایی جادویی به تن داشت، در کتابخانهی عظیم عمارت مشغول مطالعه شد تا راه بازگشتش را پیدا کند. اما هرچه بیشتر میخواند، بیشتر به جادو و دنیای آن جذب میشد. لوسیوس گاهی او را زیر نظر میگرفت، گویی سعی داشت چیزی را در او کشف کند. یک شب، وقتی آنا در حال خواندن کتابی ممنوعه دربارهی جادوی سیاه بود، لوسیوس ناگهان وارد شد. «فکر کردی میتوانی اسرار خانهی من را بدزدی؟» صدایش خطرناک بود، اما آنا، با شجاعتی که حتی خودش از آن تعجب کرد، جواب داد: «من فقط میخوام بفهمم چرا اینجام. شاید... شاید سرنوشتم این بوده که بیام اینجا.» لوسیوس برای لحظهای ساکت شد. چیزی در صداقت آنا، در آن چشمان قهوهای که پر از کنجکاوی و سرسختی بود، او را به یاد جوانی خودش انداخت. او که همیشه مغرور و سرد بود، نمیخواست بپذیرد که این دختر ماگلزاده ذهنش را مشغول کرده است.
با گذشت هفتهها، رابطهی آنا و لوسیوس پیچیدهتر شد. آنا دیگر فقط یک مزاحم نبود؛ او باهوش، کنجکاو و گاهی گستاخ بود، چیزی که لوسیوس را هم عصبانی میکرد و هم مجذوب. یک روز، وقتی آنا در باغ عمارت گلی نادر را پیدا کرد و با هیجان آن را به لوسیوس نشان داد، او ناخواسته لبخند زد—لبخندی که حتی خودش را شوکه کرد. «چرا اینقدر به این چیزهای بیاهمیت اهمیت میدی؟» لوسیوس پرسید، اما لحنش دیگر آن تندی همیشگی را نداشت. آنا خندید. «چون قشنگن. تو هیچوقت به چیزهای قشنگ نگاه نمیکنی؟» لوسیوس پاسخی نداد، اما نگاهش به آنا ثابت ماند. قلبش، که سالها در تاریکی و جاهطلبی یخ زده بود، برای اولین بار گرمایی حس کرد.
عشق بین آنا و لوسیوس مثل گلی در خاکستر بود—زیبا اما شکننده. لوسیوس میدانست که یک مالفوی نباید عاشق یک ماگلزاده شود. او بارها سعی کرد فاصله بگیرد، اما هر بار که آنا با او بحث میکرد، یا وقتی در کتابخانه کنار هم مطالعه میکردند، نمیتوانست او را نادیده بگیرد. یک شب، وقتی آنا بالاخره طلسمی پیدا کرد که میتوانست او را به خانهاش برگرداند، به لوسیوس گفت: «فردا میرم. نمیخوام بیشتر از این دردسر درست کنم.» لوسیوس، که همیشه مغرور بود، برای اولین بار صدایش لرزید. «اگر بروی، این عمارت خالیتر از همیشه خواهد بود.» آنا اشک در چشمانش جمع شد. «تو مالفوی هستی، لوسیوس. من فقط یه دختر ماگلم. این نمیتونه درست باشه.» لوسیوس دستش را گرفت، چیزی که هیچوقت قبلاً نکرده بود. «تو بیشتر از یک ماگل هستی، آنا. تو... تو چیزی هستی که من سالها دنبالش بودم.»
آنا بین بازگشت به دنیای خودش و ماندن در کنار لوسیوس گیر کرده بود. آیا او میتوانست دنیایی را که تازه کشف کرده بود ترک کند؟ آیا لوسیوس میتوانست غرورش را کنار بگذارد و عشقی را که با تمام قوانینش در تضاد بود بپذیرد؟ شب قبل از تصمیم نهایی، آنا و لوسیوس در بالکن عمارت ایستاده بودند، زیر آسمانی پرستاره. آنا زمزمه کرد: «اگه بمونم، چی میشه؟» لوسیوس به او نگاه کرد، و برای اولین بار، صداقت در چشمانش برق زد. «نمیدونم. اما برای اولین بار، نمیخوام به تنهایی بفهمم
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت
این داستان… نارسیسا کوش.ته شد
عالی♥️
فداشم
خیلی قشنگ بود 💞💓
پارت دوووو
منتشر شده🥰🥰🥰🥰🥰🥰
خواهان پارت دووووو
حتما عزیزم 🥰
مایل به پارت دو؟
نارسیسااااااااا کجاییییییی😱
🤣الان میاد منو می&کشه🫡
ههههه🤣
راستی میشه به تست های منم سر بزنید 🌸
چشم