
برای خوندن این داستان این پست رو ادامه بدید
روزی روزگاری، در دهکدهای آرام و زیبا که کوههای سرسبز آن را احاطه کرده بودند، پیرمردی به نام عمو حیدر زندگی میکرد. عمو حیدر کفاشی بود که مغازه کوچک و سادهای داشت، اما دستهایش جادو میکردند. هر کفشی که به دست او میرسید، گویی زندگی تازهای پیدا میکرد. کفشهای کودکان برای بازی، کفشهای مادران برای کار، کفشهای پدران برای سفرهای طولانی؛ همه به دست او زندگی دوباره مییافتند.
مغازهاش پر از ابزارهای قدیمی بود، هر کدام قصهای داشت. میخهای کوچک که از کفشهای سربازان قدیمی باقی مانده بودند، چرمهای نرمی که رایحهای دلنشین داشتند، و صندلی چوبی که گوشه مغازه بود و یادآور سالها نشستن عمو حیدر برای کار بود. نور خورشید از پنجرههای کوچک مغازه میتابید و سایههای زیبایی را بر روی میز کار او میافکند.
اما چیزی که عمو حیدر را از دیگران متفاوت میکرد، نه مهارت بینظیرش، بلکه قلب بزرگ و مهربانش بود. او همیشه وقت میگذاشت تا به حرفهای مردم گوش دهد، به مشکلاتشان فکر کند، و حتی در صورت نیاز کمکشان کند. مردم دهکده او را نه تنها به عنوان یک کفاش، بلکه به عنوان مرهمی برای دردهایشان میدیدند.
یک روز سرد زمستانی، کودکی یتیم با لباسهای کهنه و کفشهایی که از شدت پارگی قابل استفاده نبودند وارد مغازه شد. گونههای سرخش از سرما برافروخته بودند و نگاهش آمیختهای از شرم و امید داشت. عمو حیدر با دیدن کودک، بیهیچ سوالی او را نزدیک خود نشاند و با لبخندی گفت: «خب، این کفشها از من چه میخواهند؟» کودک که بغضی در گلویش داشت، با صدایی لرزان گفت: «فقط میخواهم بتوانم راه بروم.»
عمو حیدر دستش را روی شانههای کودک گذاشت و گفت: «هر چیزی میتواند دوباره زنده شود، اگر با عشق به آن رسیدگی کنیم.» او با دقت شروع به تعمیر کفشهای کودک کرد. هر میخی که بر کف کفشها میزد، انگار روح تازهای به آنها میبخشید. وقتی کارش تمام شد، نه تنها کفشهای کودک را تعمیر کرده بود، بلکه یک جفت کفش نو و گرم به او هدیه داد. کودک با چشمانی پر از اشک تشکر کرد و گفت: «شما زندگی دوبارهای به من دادید.»
از آن روز به بعد، آن کودک هر روز به مغازه عمو حیدر میآمد، کمکش میکرد و مهارت کفاشی را از او یاد میگرفت. عمو حیدر برای او نه فقط یک استاد، بلکه مثل پدری مهربان بود. روزها به سرعت میگذشتند، کودک بزرگتر میشد و هنر کفاشی را بهطور کامل یاد گرفت. عمو حیدر که حالا دیگر پیرتر شده بود، با افتخار مغازهاش را به آن جوان سپرد.
مغازه کوچک عمو حیدر هنوز در دهکده بود و مردم همچنان به آنجا میآمدند. اما حالا، داستان مهربانی عمو حیدر و زندگی دوبارهای که به کفشها و دلهای مردم میبخشید، بخشی از تاریخ دهکده شده بود. هر کس که وارد مغازه میشد، نه تنها کفشهایش تعمیر میشد، بلکه روح و امید تازهای به دست میآورد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بازم نگفتی بم بچه:/
عالی
مثل شوما
ممنون
بسی رنج بردم در این سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
فوق العاده زیبا بود 👑🇮🇷
🤍✨
زیبا بود
ممنون
خواهش
عالی و قشنگ بود 💗
رو درخت.. رو پر پرنده رو ابرا
بیا بنویسیم که خدا ، ته قلب آینست...💔
ممنون🤍✨