
راهرو سوت و کور بود؛ حتی با اینکه پسر سعی میکرد تند راه برود اما هیچ صدایی نمیآمد. او زنده بود ، مگر نه؟ میدانست ارواح صدا تولید نمیکنند اما او.. هنوز زنده بود.در اتاق را باز کرد ، سعی کرد بی سروصدا آن را ببندد. بیسروصدا ، ترسناک و عجیب مثل ماسک اکسیژنی که میخواستند روی صورت دختر بگذارند. با این فکر غم به ذهنش تزریق شد.نه! الان وقت فکر کردن به نقاط منفی زندگیاش نبود ، از تخت بالا رفت و شاید بهتر بگویم.. روی تخت پرید. با صدای هیجانزده گفت: هیهی! بیدارشووو!
آماندا کلافه به شیشه خیره شد: چرا بیدارم کردی؟ موهای مشکیاش توی هوا موج میزدند ، با حرص رو به پسر گفت: داشتم خواب میدیدم؛ خواب دنیایی که توش میتونستم راحت زندگیمو کنم! چرا.. بیدارم کردی؟! پسر با افسوس گفت: اما توی اون دنیا نه من رو میدیدی ، نه کتابهارو میدیدی و نه شیفته آسمون بودی؛ همچین دنیایی رو دوست داری؟ دختر به حالت قهر رویش را برگرداند؛ پسر خندید ، سرفه کرد و درد از بین لب هایش سرازیر شد. صدای پای سرپرستار توی بخش پیچید. گفت: نظرت چیه زودتر بریم؟
برایان با یک بغل پراز شکلات به داخل اتاق آماندا برگشت؛ظاهرا دستبرد امروزش موفق بود! آماندا هم کتابش را زیربغل زد ، قرص های پسر را برداشت و تعدادی از شکلات هارا در جیبش گذاشت. شکلات هایی که هدیهای از بهشت بودند،احتمالا. خندیدند ، مطمئنا بعد از اینکار تا یک هفته اجازه نداشتند از اتاقشان بیرون بیایند اما که اهمیت میداد؟ آماندا تمام مدت به برایان خیره شده بود ، پسر یازده سالهای که پر از شور و اشتیاق بود. پر از تلاش و جستوخیز حتی اگر بدنش همراهیاش نمیکرد. پسری که آرزوی رفتن به ساحل را داشت درحالی که در همان ساحل ، زندگیاش دگرگون شده بود. شوری آب ، تنگی نفس ، خفگی و.. بیمارستان. فهمیدند که هرچه سقف آرزوهایت بلند باشد ، به این معنا نیست که به آن خواهی رسید. اکنون باید برای تور کویرنوردیاش آماده میشد ، اما کجا بود؟ بیمارستان؛ ترسناک ، ساکت و مرگبار. پسر با نیشخندش آماندا را از دنیای افکار بیرون آورد: در رو باز میکنی ، خانم کوچولو؟ نه! دستش به دستگیره در پشتبام نمیرسید... . دوباره اورا دست انداخته بود.
شنل سیاه جادوگر درون قصه هارا به آسمان شب دوخته بودند. نگین های روی شنل برق میزدند اما ماه نبود. بهترین فرصت برای تماشای بارش شهابی ، چیزی که منتظرش نشسته بودند.شکلات ها آرام زیر دندان های برایان خورد میشدند ، آنها را با لذت میجوید و قورت میداد گویی که آخرین چیزی باشد که در زندگیاش خواهد خورد. درواقع واقعیت همین است ، فردا به آماندا ماسک اکسیژن متصل میکردند ، برایان هم باید پذیرای دستگاه های کمککننده میشد تا قلبش بتپد ، اما در زندگیای که در آن نتوان به رویاهایت رسید و خندید و رقصید، تپیدن قلب هایشان فایده داشت؟ دوباره پسرک کنجکاو رشته افکار دختر را پاره کرد: اونجارو! این اولیشه! آماندا سرش را برگرداند و منظره جذاب بارش شهابی اورا میخکوب کرد؛ نگین های شنل جادوگر سقوط میکردند و نورشان را میتابیدند. پسر زمزمه کرد: یه آرزو کن.
چی؟! آ..آرزو؟ برایان ادامه داد: میگن موقع بارش شهابی باید یه آرزو بکنی؛ هر آرزویی که بکنی برآورده میشه. خب... چی میخوای بگی؟ چشم های آماندا جان گرفتند: آرزو؟ من آرزو میکنم هردوتامون خوب بشیم! بعدش باهم میتونیم بریم ساحل.. اصلا دور دنیا رو بگردیم! تازه ، تو میتونی گیتار بزنی ، من میتونم باهات داستان بنویسم. میتونم یه عالمه کتاب دیگه بخونم ما میتونیم... . برایان دستش را روی دهان دختر گذاشت: هیس! ما نمیتونیم! این آرزوت به حقیقت نمیپیونده. چشم های دختر خیس شد: آخه.. چرا؟
پسر چشم های خاموشش را به چشمان مشکی اما درخشان دختر متصل کرد: هی ، بیدار شو؛آماندا. نه! واقعیت داشت؟ دوید ، به باد سرد و در نیمه باز پشت بام اهمیت نداد ، پلهها را ندید. چندین بار سر خورد. اشک های جلوی دیدش را گرفته بودند.جلوی در اتاقش ایستاد و صدا زد: برایان؟ نه. مردهها بازنمیگردند. دلش میخواست به صورتش مشت بزند ، از قرص هایی که باعث میشد اورا این چنین در اعماق خاطراتش فرو ببرند متنفر بود. طوری که حتی خواب و بیداری را هم نمیتوانست تشخیص دهد؛ صدای شکست چیزی آمد؛صدای شکستن شیشه نبود ، قلبش از میان دستهایش سرخورد و شکست. صدای پای کسی آمد؛ رد زخم های روح و جسمش میسوخت. او زمزمه کرد: من اینجا چیکار میکنم؟ و منتظر روزی ماند که روحش به آسمان برگردد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
ما از کلمات نوشتیم و تمام جملات جوانه زدند ... 🌿🌷
درحال نوشتن داستانی از جنس سلطنت و علاقه ای پنهانی 🎀🤫
شاهدختی نگران از حمله سربازان دشمن به کشورش 🦋✨
و شوالیه ای که برای بدست اوردن قدرتی ممنوعه به کشورش پشت میکند ☕🔗
با حضور کاربران تستچی و درخواستی که میتونین در داستان قرار داده بشین 🕯🎭
منتظر حضور شما در نظرسنجی «آواز یک افسانه» هستم 🍹🧸
خودم اول-
جوری که همه چیزو توصیف میکنی بینظیره😭😭😭
ممنونم💘
خیلی قشنگ بوددد
مرسییی
وای
وایتر😭
کدوم دکمه رو بزنم که هروقت پست گذاشتی پیامش بیاد؟
نمیدونم😟
آرزو میکنم توی پست بعدیت اول باشم
امیدواریم💘
خیلی ذوق میکنم وقتی میبینم ی داستان جدید گذاشتی، یکی از یکی قشنگ تر
عوا کابویییی!
مرسی💘😭
چقدر قشنگ
عوا تازهکاررر!
ممنونم
میتونم بگم بوی صفحات کتاب به امید دلبستم رو حس کردم :>>>>
اینکه انقدر خوندمش تا خودم بخشی ازش شدم بیتاثیر نیست-
عالیه-
چه زیبا! وای
عالیییی
ممنونم.