
قسمت چهاردهم...
شب هنگام درحالی که آق جون توی هال مشغول نوشیدن چای بود، به نزدش نشست. رک و پوست کنده قصد خود را بیان کرد. _من دختر مش اسماعیل رو می خوام، می خوام که اگر اجازه بدید بریم به خواستگاری. آق جون که درحال نوشیدن چای بود با شنیدن این حرف از تعجب آن مقداری را که توی دهانش برده بود به بیرون ریخت. _یکم یواش تر پسرم. دستی به سبیلش کشید و چای های ریخته شده روی آن را پاک کرد. _بذار با مادرت حرف بزنم ببینم چی میگه، اگر قبول کرد یک تاریخی بگو تا قبلش به مش اسماعیل خبر بدم. _فرداشب می خوام بریم. قضیه رو به خاتون خانوم نیز بیان کرد و او نیز قبول کرد.
روز نو فرا رسید و ماجرا را با لیلا در میان گذاشت تا خامواده اش را نیز در جریان قرار دهد. با فرا رسیدن شب، لیلا تمامی بساط پذیرایی رو آماده کرده بود و درحالی که توی آشپزخانه با دستمالی گل دار شیری رنگ و یک تونیک بر تن و چادر گلی بر سر کرده بود، منتظر آنان ایستاده بود. مدام بی قرارانه از پنجره به در حیاط نگاه می کرد و انتظار به صدا در آمدن را می کشید. بالاخره بعد از چند دقیقه در حیاط به صدا در آمد و حلیمه خانوم در را بر روی آنان گشود. مش حیدر همراه با پدر و مادرش، درحالی که پشت سر آنان بود و دسته گل و شیرینی را حمل می کرد، داخل شد. _یا الله صاحب خانه. _بفرمائید خانه خودتونه.
_سلام _سلام خوش اومدید، بفرمائید. پس از احوالپرسی ای کوتاه درون حیاط، داخل هال شدند و نشستند. _خب کار چطور پیش میره مش اسماعیل؟. _همه چیز خوب پیش میره. _الهی شکر. _راستی محمد بنگی رو چیکار کردید؟ نگرفتنش؟. مش حیدر جواب داد. _مامورا دنبالش هستند، هدایت و جعفر جاش رو به پایس ها گفته اند ولی خب فرار کرده. حلیمه خانوم دلسوزانه گفت: _امیدوارم زود بگیرنش و بندازنش پشت میله های زندان، چجور واقعا جرعت کرد با تو همچنین کاری کنه پسرم!. _آدم خطرناک همین جوره، نمی شه باهاش درگیر شد، منم اشتباهی کردم که اجازه دادم حیدر باهاش درگیر بشه. _این حرف رو نزن آق جون، به هرحال خودت بهم یاد دادی که جلوی ستم رو بگیرم. _درسته اما گاهی نباید در ازای جونت ریسک کرد.
مش اسماعیل بر روی شانه او زد و گفت: _پسرتم مثل خودته، مثل خودت با غیر و شجاعه. _فقط چون درس هایی که برای زندگیش لازم بود رو بهش یاد دادم. حلیمه خاتون گفت: _ماشالله خیلی خوب تربیتش دادید. لیلا چادر به سر، با سینی چای آمد و پس از تعارف کردن به حاضران جمع کنار مادرش نشست. _خب پهلوان دیگه بریم سر اصل مطلب. _بله درسته. مش اسماعیل با شوخی و خنده گفت: _دلیل این اومدنتون رو بگید چون این گل و شیرینی عادی نیست. _خب به نام خالق مهربان، فکر کنم از قبل لیلا خانوم بهتون اطلاع داده اند که برای امر خیر برای پسرم حیدر اومدم؛ که با رضایت و اجازه شما و دخترتون، اونو برای پسرم خواستگاری کنم. _البته که می دانم، فقط خواستم از زبان خودتون بشنوم، خب این مراسم مقدس همه ماست اما می خوام که اول دخترم با پسرتون بروند توی اتاق و صحبت هاشون رو بکنند و ما بعدش راجب مهریه صحبت کنیم. _باشه مش اسماعیل، هیچ مشکلی نداره. سپس به مش حیدر اشاره کرد تا همراه با لیلا بروند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
❤️❤️❤️❤️❤️❤️بینقص ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
چون خودت بی نقصی فکر می کنی بی نقصه😘