
قسمت بیست و سوم...
از شر دشمنی که نمی شناخت، دیگر حتی در خانه خود امنیت نداشت. نمی دانست به پلیس اطلاع دهد یا ابتدا با دوستان خود در میان بگذارد. اما اگر زنگ به پلیس می زد قرار بود چه بگوید؟ باید می گفت فردی که حتی نمی شناسد و او را مستقیما ندیده است، وارد خانه اش شده و بدون آنکه کاری کند، آنجا را ترک کرده است!؟. قطعا اگر این حرف را می زد او را باور نمی کردند. شاید باید ابتدا با استیسی آن را در میان می گذاشت؛ بلکه راه حلی برای ارائه داشته باشد. بدون درنگ سوئیچ ماشین را برداشت و به سمت خانه استیسی به راه افتاد. اما در میانه راه به خاطر آورد که او معمولا روزها در محل کار است. با او تماس گرفت و پس از گرفتن آدرس محل کارش، راهی آنجا شد. به محض رسیدن ماشین را در جای خالی ای پارک کرد و وارد رستوران شد.
سعی کرد که کاملا عادی بدون برهم زدن جوّ به سمت پیشخوان برود. مرد جوانی که مشغول دستمال کشیدن بر روی سطح شیشه ای پیشخوان بود با دیدن او آرنجش به شیشه تکیه داد و گفت: _بفرمائید خانم جوان، چی سفارش می دهید؟. _من چیزی نمی خوام فقط با یکی از کارکنان اینجا به نام استیسی کار دارم. مرد جوان با چشم و ابرو به گوشه ای اشاره کرد. به محض برگشتن با استیسی که درحال تمیز کردن میزی بود مواجه شد. بی درنگ به سمت او رفت. _سلام، خسته نباشی. استیسی به محض شنیدن صدای او سزش را برگرداند و با دیدن او لبخندی بر روی لبش نشست. صاف شد و دست به کمر ایستاد و دسته مویی که بر روی صورتش افتاده رود را کنار زد. _سلام به خانوم نویسنده، ممنون، چی شده اومدی اینجا؟. جواب داد. _می خواستم باهات راجب یه چیزی حرف بزنم. نگاهی به اطراف کرد و اضافه کرد. _البته تنهایی. _باشه اما من شیفتم به این زودی تموم نمیشه. _خب عیب نداره، همین جا منتظر می مانم که بعد اتمام شیفتت حرف بزنیم. _باشه خوبه.
به سمت میزی خالی که در کنار پنجره بود نشست. همان گونه که منتظر بود، هر از گاهی با تلفن ور می رفت یا لیوان آبی سفارش می داد. چنان این مسئله ذهن او را درگیر کرده بود که اشتهای خود را ار دست داده بود و دست و دلش به غذا نمی رفت. عقربه های ساعت گذشتند و گذشتند تا به زمان اتمام شیفت استیسی رسیدند. استیسی هنگامی که به پیش او آمد او را درحالی که به اعماق افکار خود فرو رفته بود و سرش را به شیشه تکیه داده بود، دید. در کنار او نشست و به آرامی با دست ضربه ای به شانه او زد. از این کار توجهش به استیسی جلب شد و سرش را به سمت او برگرداند و لبخندی خسته تحویل او داد. _بالاخره شیفتت تموم شد. _آره، ببخشید اگر خیلی اذیت شدی و منتظر ماندی. _نه عیبی نداره. _خب می گفتی می خوای راجب چیزی حرف بزنی، قضیه چیه؟. دهان برای به زبان آوردن موضوع باز کرد؛ اما قبل از آنکه فرصت صحبت پیدا کند صدای پیامک تلفنش توجهش را به خود جلب کرد.
صفحه تلفن را روشن کرد و نگاهی به تلفن از روی صفحه اصلی انداخت. با دیدن پیام احساس کرد گلویش خشک شده است.《اگر کلمه ای به هرکسی بگی عاقبت خوبی در انتظارش نخواهد بود و خودت شاهد عذاب کشیدن او خواهی بود کانا.》. استیسی با دیدن متوقف شدن او از بیان مسئله با تعجب ابرویی بالا داد و پرسید. _چی می خواستی بگی؟ چرا دست کشیدی؟. وقتی ردپای نگاه های او را بر روی تلفن تعقیب کرد سوال دیگری پرسید. _کی بهت پیام داده؟. وقتی متوجه عدم حضور حواست او در آن لحضه به خود شد بشکنی جلوی صورت او زد. فوری با ترس نگاهش را به سمت او چرخاند و با همان چهره ترسیده به چهره او چشم دوخت. _تو خوبی کانا؟. خود را زود جمع و جور کرد و موهایش را به پشت گوش اش هدایت کرد. کمی ل.ب خود را با ز.ب.ا.ن.ش تر کرد و به حرف آمد. _او بله خوبم، عذر می خوام.
_کسی چیزی برات فرستاده که چنین شدی؟. ابروهایش را بالا داد و تند تند سعی در بافتن ریسمان علتی دروغین کرد. _نه همه چیز خوبه، فقط یه پیامک حواسم رو پرت کرد؛ راستش راجب کار بود. _اگر تو اینجور میگی پس باشه، خب تعریف کن قضیه ای که می خواستی بگی رو. _خب می دونی... اکنون مانند فردی که در باتلاق گیر کرده باشد و درحال فرو رفتن باشد، در ساختن مسئله ای دروغین که آن را باور کند گیر کرده بود. اما ذهن خوبش به کمک او آمد و مانند جرقه ای به او چیزی الهام شد. _خب می خواستم بگم که نظرت چیه کیل رو امشب سورپرایز کنیم؟ سرزده بریم خانه اش، به هرحال فکر می کنم که کمی خوشحال بشه از دیدنمون و کمی باهاش وقت بگذرونیم که اونو از تنهایی در بیاره؛ هرچی نباشه دوستمونه و حقی بر گردنمون داره. استیسی ابتدا نفسی مانند خرناسه بیرون داد و با پوزخند گفت:_این بود چیزی که می خواستی بگی؟!. لبخندی مصنوعی لثه ای تحویل او داد و جواب داد. _آره.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
قلمت معجزه میکند
ویی قلبمو اکلیلی نکن بلا☺️😘
عالی بود 🐍