
دوست نداشت عاشق شود، اصلا قرار نبود عاشق شود؛ و عاشق هم نشد... دیوانه ی چشم هایش شد دخترک!
اصلا چشم هایش؛ چگونه بودند...؟ بادامی، کشیده، آهویی...؟ چه رنگی بودند..؟ مشکی، سبز، قهوه ای آبی،...؟ پرسیدم. برخلاف انتظارم تعلل کرد در جواب دادن، بر خلاف تمام دیگر دفعاتی که از دخترک درباره ی او پرسیده بودم. بالاخره توضیح داد؛ چشم هایش... رنگ دریا هستند، می شود غرق شان شوی، یک سقوط بی بازگشت. چشم هایش...رنگ جنگل هستند، می شود از دست دنیای پر غلغله ی آدم ها به آرامش درونشان پناه ببری. چشم هایش... رنگ شب هستند، باشکوه و خیره کنن_ به سکوت وادارش کردم، متهمم کرد به نفهمیدن، گفت تا عاشق نشوی به معجزه ی چشم ها ایمان نخواهی آورد.
می دانید؟ عنبیه ی چشم های ما ساختار آینه ای دارد؛ اگر از نزدیک به چشمان کسی نگاه کنید، انعکاس اجسام و افراد اطرافش را در آن ها خواهید دید...؛ اما بین خودمان بماند، بازهم به او نزدیک تر بشوید تا ببینید چشم ها آینه نیستند، پنجره هستند، راه تماشای دنیای درون او... و مثل هر پنجره ی دیگری، کم کمک، به مرور زمان خاک می گیرند و... برای تمیز نگه داشتن شان است که گریه می کنیم؛
دخترک نگاهم می کرد، از تشبیه پنجره خوشش نیامده بود انگار... آخر، بر خلاف چیزی که اغلب می گویند، چشم ها صادق نیستند. گیرم که اگر کسی پرده ها را بکشد می توانید متوجه بشوید، اما اگر پشت شیشه ها عکس بچسباند چطور؟ اگر آنقدر نقاش ماهری باشد که هیچ کس متوجه حقیقی نبودن منظره نشود چطور؟ این افکار می ترساندنش... نکند او، صاحب همان چشم های پرستیدنی، چیزی بیشتر از یک نقاش نباشد؟ و صدایی در اعماق وجودش تسلی اش می داد، اگر اینطور بود می توانست به خودش افتخار کند که از بین این همه نقاش، ماهر ترین را شناخته! اصلا، همان بهتر که پنجره پوشیده از کاغذ بود و او نمی توانست منظره ی خیابان را تماشا کند؛ دخترک ترجیح می داد دیده نشود تا اینکه چشم هایش او را ببینند و... نگاهش نکنند.
نگاهش می کردم در حالی که بی پروا می نوشت، از چشم ها، از آینه هایی که پنجره بودند، از_ صدای مادرش خلوت را به هم زد، از وقت شام زیاد گذشته بود انگار... دخترک در –در خودکار- را بست و روی دفتر انداختش، از جا بلند شد و بیرون رفت. تا آخرین لحظه یی قبل از رفتن دنبالش کردم و بعد نگاهم به در –در اتاق-، که پشت سرش بسته شد خیره ماند... و به عصای سفید رنگی که به دیوار کنارش تکیه داده شده بود.
" و دخترک از همه چیز گفت، از معجزه ی پنجره ها، از خاک گرفتنشان، از تغییر کرده منظره ی پشتشان... فقط نگفت، گر پنجره ها بشکنند چه...؟
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
بگم عالی بود یا زوده؟
عالیه!:)
خودت دیر کردی!
عالی ویکیه!
بله صد ردصد:>
:>>>
عههه، تیکه کلام من_
مگه این کلمست-
مریممم شاهکار کردی زن😭😭🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐🛐
بابا شاهکار خودتی دختر چیمیگییی؟!
خیلی وقت بود منتظر خوندن یکی از نوشته هات بودم مریم خانوممم از همیشه عالی تر بودییی^^
یکی این رو به شما بگه اری جان که همه منتظر نوشته های قشنگتیم!:>>>>
خوبی هم که از خودته دختررر!
بالاخره سعادت خوندن متنهای مریم خانومو پیدا کردیم-
یک: سعادت نبود، ازه کلی باعث زحمت شدم
دو: شما هنور متن هاتون رو نفرستاد_
و اگر ما نقاشی باشیم؛ یعنی دنیا را با نقاشی میبینیم؟
خسته نباشید.
این رو باید از دخترک بپرسید... ولی، شاید فقط کاغذ ها راه ورود نور رو بپوشانند و هیچ چیز نبینیم...؟
سلامت باشی:>
پس گر هیچ نبینیم؛ در چه دنیایی خواهیم زیست؟
شاید... در خاطرات و خیالاتمون از دنیای بیرون؟ نمیدونم من هم.
پس.. آن هنگام تنها در خوابی عمیقیم. نمیشود گفت مردهایم، ولی زنده هم نیستیم!
انگار در گذشته ها زندگی کنیم، در خاطراتمان، از هر زاویه بررسی شان کنیم و کم کم با چاشنی خیالات تغییرشان بدهیم... در گذشته ها زنده باشیم، در حال نه!
من هم میخواهم در گذشته زنده باشم.
این کار رو نکن نکیتا؛ غرق شدن در خاطرات وحشتناکه
ولی،اگه اینکارو نکنم نمیتونم به جلو حرکت کنم.
اگر این کمکت می کنه، پس انجامش بده
چه متن قشنگیییییی
منم متن مینویسم در مورد هر چیزی میتونم منم بزارم ؟ اشکال ندارد که ؟
زیبایی از چشماتونهههه>>>>>
ابدا!
🎀🎀
منظورت از ابدا چیه
منظورم اینه که ابدا اشکالی نداره و اتفاقا خیلی هم خوبه اگر متن هاتون رو بگذارید!:>
آها متوجه شدم
چه قشنگ بودددد😭✨
قشنگی از نگاهتونه!:>>
مریمی
ژوآ
بودی
از چشماته