هیچ چیز اشتباه نبود جز تو: p1

داستان درمورد یه پسریه که تو دانشگاه همش یه دختریو میبینه ولی بقیه نمیبینن و بالاخره تصمیم میگیره باهاش خرف بزنه که....

من به عنوان یه دانشجو تو دانشگاه لیون ژه درس میخونم همه چیز عادی بود مثل دانشگاه های دیگه جز اون دختر،،، من همیشه یه دختری با موهای بلند و طوسی و چشمای خاکستری میبینم اولا فکر میکردم به خاطر خستگیه درساست

ولی اینطور نبود چند وقت گذشت و هنوز من اونو میدیدم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم که یهو یه چیزی جلوم ظاهر شد:« بیننده آیا مایلید باжҟҟҽ حرف بزنید؟»

بیننده؟ بیننده کیه و اینکهжҟҟҽ یعنی چی؟ خیلی برام سوال بود برای همین قبول کردم « سلام کای »خیلی تعجب کردم صداش خیلی قشنگ بود ولی ازون عجیب تر این بود که ازکجا اسممو میدونست؟ ازش سوال کردم:« تو کی هستی؟یا چی هستی؟»

اون با صدای غمگین گفتش :«واقعاً منو یادت نمیاد» بیشتر گیج شدم برای همین گفتم:«چرا باید تورو یادم بیاد؟ من حتی تورو نمیشناسم» و با چهرهای گریون ناپدید شد