
قسمت نهم فصل سوم...
درحالی که هندزفری به گوش زده بود به تنهایی درون کلاس نشسته بود و با تلفنش بازی می کرد. ناگهانی یکی از سیم های هندزفری اش کشیده شد. با تعجب سر خود را بلند کرد و با چهره ایوان مواجه شد. زیرلب نا.س.ز.ا.ی.ی به صورت نامحسوس نثارش کرد. _پسره موذی. لبخندی از روی اجبار به او زد. _سلام. _سلام دختر گریان، چی گوش می دادی؟. _ چرا باید پسر دختر گریز از یه دختر بپرسه؟. _شاید چون تنها از دختر گریان فراری نیست. نیشخندی زد و سرش را به نشانه تاسف برای او، تکان داد. _جوری حرف نزن که انگار شاعر عاشق پیشه ای. _شاید باشم. _شرمنده از پسر بدا خوشم میاد. ایوان دستانش را دو طرف او قرار داد و کمی به سمت او خم شد و با صدایی مانند به نجوا گفت: _کی گفته که پسر خوبی ام؟. _پس داری میگی از اون پسرای بدی، باید بهم ثابت کنی. _چجوری؟.
_باید یکی ب.خ.و.ا.ب.و.نی توی گ.و.ش استاد وقتی که اومد. _ دیوونگیه اما باشه، درضمن باید در ازاش درخواستی که دارم قبول کنی. سپس کمی او را به کنار هل داد و بر سر جای او نشست. بی توجه از این کنش او، به ادامه بازی اش پرداخت. به هنگام شروع کلاس درحالی که استاد مشغول توضیح دادن بود و دانشجویان مشغول نکته برداری، ایوان آرام با خودکار به دست او زد. زیرچشمی نگاهی به او کرد. _چته؟. _می خوام چیزی که گفتی رو انجام بدم. پوزخندی به او زد. _موفق باشی. سپس دوباره مشغول نکته برداری شد. ایوان کاملا عادی بلند شد و کمی پائین پیراهنش را مرتب کرد و به سمت استاد حرکت کرد. استاد که مشغول توضیح دادن و در عین حال نوشتن بر روی تخته بود، حواسش به او نبود. وقتی به او رسید به شانه او زد. به محض برگشتن استاد، با م.ش.ت نسبتا محکمی مواجه شد. به گونه ای که نزدیک بود بر روی زمین بیافتد.
. کل کلاس از این حرکت او به شوک فرو رفته بودند و با چشمانی گشاد به او نگاه می کردند. تعدادی دستشان را بر روی دهانشان قرار داده بودند تا مانع خنده خود شوند. به محض چرخیدن سر استاد و چشم در چشم شدن با او، ر.د انگشتانش را بر روی صورتش مشاهده کرد. جدا از آن با چهره سرخ شده از خشم استاد مواجه شد که نزدیک بود مانند آتشفشانی فوران کند. او که تمام این صحنه را با دوربین ضبط کرده بود پوزخندی بر لب زد. _پسر دیوانه. استاد عصبی به ایوان توپید و خشمگین به سمت در اشاره کرد. _کلاس من رو همین الان ترک کنید آقای نویچ، برید خدارو شکر کنید که این بار با پدرتون یا کمیته انضباطی تماس نمی گیرم. از این مجازات و هشدار سنگین استاد دلش به حال او سوخت و از جای خود بلند شد.
_ببخشید استاد اون تقصری نداره. متعجب از دفاع کردن او به دختر چشم دوخت. برای دفاع و بی گناه جلوه دادن او شروع به بافتن دروغ کرد. _کسی که خواست این کارو کنه من بودم، حقیقتش ما جرعت و حقیقت بازی می کردیم و پس از اینکه آقای نویچ جرعت رو انتخاب کرد، چنین جرعتی بهش دادم. _پس خودتونم می توانید باهاش برید خانوم لمینز. _باشه. ریلکس جزوه و وسایل خود را درون کیف انداخت و پس از کول کردن آن به سمت در حرکت کرد. ایوان نیز بی درنگ ب سمت میز رفت و پس از جمع کردن وسایل به دنبال او به راه افتاد. در حین خروج غرغرهای استاد را می توانست بشنود. _فکر کردن اینجا مسخره بازیه، انگار نیومدن درس بخوانند. خود را دوان دوان به دختر که درحال حرکت درون محوطه بود رساند. از آرنج او گرفت و او را به سمت خود چرخاند.
_چرا چنین دروغی به استاد گفتی؟. _مگه مهمه؟ فقط زدم حقیقت رو کمی با دروغ تنیدم تا یه علت مزخرف بهش تحویل بدم از کاری که خواستم کنی. _نباید این کارو می کردی بخاطر من. _من این کارو بخاطر تو نکردم، فقط خواستم عدالت نیز درمورد خودم اجرا بشه؛ چون منم به اندازه تو نقش داشتم تو اون حرکتی که زدی؛ شایدم واسه پیچوندن کلاس بوده. سپس دستش را کشید و به راهش ادامه داد. ایوان خود را دوباره به او رساند و با او هم قدم شد. بعد کمی سکوت میان آن دو، برای آنکه کمی حواس او را از احساس پشیمانی ای که از او احساس می کرد کم کند حرفی را زد که باعث شد کمی لبخند بر روی لبان او جاری شود. _شاید کارمون بد بوده ولی م.ش.ت خوبی زدی، حسابی حال کردم از جوری که زدی.
_واقعا؟ انتظار اینو نداشتم که بگی. _بوکس کار می کنی؟. _آره چطور مگه؟. _از جوری که م.ش.ت زدی فهمیدم که فقط یه حرفه ای اینجور می زنه. _از کجا تو میدونی که حرفه ای ها چجور می زنند؟. _واسه کسی که بوکس کار می کنه قابل تشخیصه. ایوان متعجب به او نگاه کرد. _باورم نمی شه که توهم بوکس کار می کنی. _به هرحال برای یک دختر تنها بلد بودن یک مهارت دفاعی لازمه. کمی سکوت میان آن دو حاکم شد ولی یاد حرف ایوان راجب درخواست به ذهنش خطور کرد. _راستی درخواستی که قرار بود بعد انجام چیزی که گفتم بزنی چیه؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالی بود✨
عالی بود