
قسمت سیزدهم...
پس از رفتن لیلا هدایت و جعفر پشت سرش وارد شدند. _خدایا شکرت، خدایا شکرت. _چی شده داداش به نظر کبکت خروس می خونه. _احیانا جایزه بردی؟. _کت و شلوارهاتون رو برای عروسی آماده کنید، عروس خانوم جواب بله رو گفت. هردو دهانشان از تعجب مانند تونل باز ماند. جعفر خوشحال به او نگاه کرد و از خوشحالی هدایت رو ب.غ.ل کرد ولی هدایت کمرش کمی کج شد و درد گرفت. یک دستش رو پشت کمرش قرار داد._ایولا داداش. _اخ اخ یواش مرد حسابی، ناسلامتی بدنم کوفته هست. جعفر با خنده از ب.غ.ل.ش در اومد.
_مبارکه داداش مشدی. خوشحال و شیفته از جواب بله به تخت تکیه داد. _خدایا شکرت که بالاخره بعد از این همه سال انتظار به دلدارم می رسم. _الهی شکر الهی شکر، خدا ازت صبر و پاکی دیده که تورو بهش رسونده. _واقعا خدا کسی رو ناامید نمی کنه. جعفر جلوی فوران احساساتش را نتوانست بگیرد و اشک شوق از چشمانش جاری شد. _خیلی برات خوشحالم داداش مشدی. _حالا آبغوره نگیر پسر. _اینا اشک شوقه. با دست اشکانش پاک کرد سپس همراه با هدایت شروع به خواندن آواز دختر همسایه کردند. _می بینم از پنجره دختر همسایمون _خوشگل ک قد بلند و مهربون.
از این کار آن دو خنده اش گرفت و با یادآوری لیلا در خیالش با لبخند از پنجره به بیرون چشم دوخت و گوش به آواز خواندن آن دو سپرد. چند روز پس از بهبودی کامل با لیلا درون پاک قرار گذاشت تا او را ببیند. با دسته گلی سرخ بر روی نیمکتی منتظر نشسته بود. پس از رسیدن لیلا بلند شد و گل را به سمت او گرفت. _گل برای فراتر از گل. لیلا لبخندی تحویل او داد و با خجالت دسته گل را از دست او گرفت و کمی بو کرد. _ای قربون اون خجالت ات، ای قربون اون حیات. _خدا نکنه آقا مش حیدر این چه حرفیه، خدا نگهتون داره، بابت گل هم ممنونم ازتون. _چرا تو اینقدر شیرین زبونی آخه!؟. با حجب و حیا نگاهش پائین انداخت و جواب داد. _چه کنم دیگه خدا منو اینجور آفریده. _خدا خلقت کرده که بزارمت توی طاقچه ای یار من، بنازم به خلقتش که حوری بهشتیه.
کمی چادر را جلوی صورتش گرفت و گفت: _وای! با این تعریف های خوبتون خجالتم می دید. _تو هزار بارم خجالت بکشی بازم میگی. به او چشمکی زد و مصراعی برای او خواند. _یار را خلق کرد خدا و دل را وابسته اش کرد، آخر این حوری زیبا مال کجاست ای خدا، که این حوری زیبا قلبم را فتح گردیده ای خدا. _این جور لوس میشم، اینقدر ازم تعریف نکنید، ماشالله هنوز ذوق شاعری اتون رو دارید. _بله، برای یارم دارم؛ تورو لوس نکنم کی رو لوس کنم. لیلا خنده ریزی از حرف او کرد. _امشب به آق جون میگم که بیاییم برای امر خیر، دیگه طاقت این دلداده به پایان رسیده. _به این زودی؟. _بله. ناگهانی بادی آمد و چادر را از سر او قاپید و به هوا کشاند. _ ای وا خاک بر سرم! زود چادر را گرفت و بر روی سرش قرار داد. _ نترس زلفانت رو فقط دلداده ات دید دلبر من. _خدارو شکر که کسی ندید، خیلی ازتون ممنونم آقا مش حیدر.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
سازمان جلوگیری از فرصت و کامنت اول 🎀