
قسمت یازدهم....
لیلا از ترس و نگرانی به داخل اتاقش رفت و پس از برداشتن قرآن از روی طاقچه بر روی زمین نشست. درحالی که قرآن را به بغل گرفته بود اشکانش جاری شدند و توانش را در برابر مهار آنان از دست داد. بغض نیز مانند ماری که دور گردنش پیچیده باشد به گلویش فشار می آورد و او را رها نمی کرد. با همون حال روی به آسمان کرد و زیر لب مشغول به دعا کردن برای سلامتی حیدر شد. صدای گریه های خاتون خانوم به نگرانی های او می افزود. قرآن را باز کرد و مشغول خواندن آیت الکرسی شد. حرف های آن شب حیدر، مانند نوار فیلمی از جلوی چشمانش می گذشتند. به یاد آن حرف که گفته بود: 《من که این همه صبر کردم برات، بازم صبر می کنم.》. _خدایا خودت شفاش بده، اونو از خانواده اش نگیر، اجازه نده حتی یک خار بره توی پاش، تو که همیشه دعاهام برآورده می کنی این رو هم خواهش می کنم برآورده کن.
پس از چند ساعت حیدر به اتاقی منتقل شد. پس از نیم ساعت به علت درد شدیدی که از هوش رفته بود، به هوش آمد. به محض باز کردن چشمانش، پدرش و جعفر و هدایت را بالای سر خود دید. آق جون درحالی که مهره های تسبیح را رد می کرد صلوات می داد. هنوز کمی احساس سرگیجه می کرد. سرش را به سمت آق جون چرخاند. _آق جون... به محض شنیدن صدایش سرش رابه سمت او چرخاند و خوشحال دستش را در دست گرفت. _بله شیرمرد من. جعفر و هدایت با دیدن به هوش آمدن او خوشحال لبخند زدند. _چه احساسی داری الان؟. _بهتری مشدی؟. _آره بهترم ممنونم.
یهویی سر و صداهایی مانند به گریه و ز.ا.ر.ی به گوشش خورد. طولی نکشید و خاتون خانوم همراه با لیلا و حلیمه خانوم داخل شدند. خاتون خانوم هنوز اشکانش مانند نهر کارون جاری بودند. با تعجب به او نگاه کرد. _ننه تو اینجا چیکار می کنی؟. _مادر فدات بشه پسرم. _عه خدا نکنه ننه. _آروم باش خانوم اینجا درمانگاهه. _مرد! من دارم الان از نگرانی می میرم، تو میگی آروم باشم؟!. _ننه آروم باش، من ت.ی.ر نخوردم که. از این حرف او بلند تر شروع به ز.ا.ر.ی کرد. _ای وای خدا! ای خدا این پسر آخرش کی قراره عاقل بشه، خدایا زنبگیره من راحت بشم. _ای وا بدتر شد که!، ننه جوی میگی انگار رفتم جبهه نگفتم.
بعد از این حرف هنوز حالش بدتر شد و صدای گریه و ز.ا.ر.ی اش اوج گرفت. حیدر با چهره ای پوکر و گیج به او نگاه کرد. _من چیزی نگم بهتره. بقیه از حرف های حیدر و واکنش های شدید خاتون خانوم خنده اشون گرفته بود ولی سعی در کنترل خنده های خود به هر نحوی داشتند. _آخه پسر گفتن، پهلوانی گفتن، چرا آخه میپری وسط!؟ مگه من جز تو پسری دارم؟!. _ننه من، هدایت هم تک پسره تو چرا اینقدر جدی گرفتی، ت.ر.ک.ش نخوردم که. آق جون کلافه با کف دست به پیشانی اش زد و دستان خاتون خانوم را گرفت تا بیشتر از این خو.د.ز.ن.ی بخاطر حرف های حیدر نکند. _خانوم!. _آق جون ننه رو خواهشا ببر بیرون یکم هوا عوض کنه، اینجارو گذاشته روی سرش. آق جون با چشم و سر حرف او را پذیرفت. _خانوم، دکتر گفته که بیمار زیاد تحت فشار قرار نگیره چون ممکنه حالش بدتر بشه، بهتره که فعلا بزاریم استراحت کنه، ماهم بریم بیرون هوایی عوض کنیم، توهم ممکنه اینجا حالت بد بشه. با چرب زبانی موفق به بردن او شد. حلیمه خانوم نیز همراه آنان رفت. تنها افراد مابقی در اتاق، حیدر، جعفر، هدایت و لیلا بودند. با چشم و ابرو به هدایت و جعفر اشاره کرد که از اتاق خارج شوند و او و لیلا را تنها بگذارند. جعفر بازی هدایت رو گرفت و با خودش به بیرون کشاند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
از پس سختی ها ، معجزهها شکل میگیرند...!🌱
عاشق نویسندگی هستم و یه عالمه داستان های تک پارتی کوتاه مینویسم 🦋🌸
خوشحال میشم نگاه زیبات رو به پیجم بندازی 🍊
اگه هم خواستی میتونی خودت یه موضوع بدی تا برات داستان بنویسم 🖋📖
ما از کلمات نوشتیم و تمام جملات جوانه زدند ... 🌿🌷
عالی عالی عالی دیگه نمیدونم چی یکم از بس دوسش دارم😄❤️
منم زبونم از خوبی و عالی بودن تو قاصره 😘😉