
ادامه داستان اگر قسمت اول رو نخوندین حتما بخونین که خیلی جذابه
"دروازه آسمان: پیام مرموز" موریس با دست لرزان پاکت سفید را باز کرد، تصویر عجیب ستاره و کلمههای مرموز "تو انتخاب شدهای" هنوز جلوی چشمانش بود. ذهنش پر از سوال شده بود؛ چه کسی این پاکت را برای او فرستاده؟ و چرا؟ در حالی که دستهایش به لرزش افتاده بود، تصمیم گرفت روی صندلی قدیمیاش بنشیند و کمی فکر کند. افکاری مبهم و پراکنده ذهنش را پر کرده بودند، اما یک چیز مشخص بود؛ کسی او را دیده بود، کسی از چیزی که او حتی خودش کاملاً نمیفهمید خبر داشت.
. صدای زنگ گوشیاش او را از افکارش بیرون کشید. شمارهای ناشناس روی صفحه ظاهر شده بود. موریس گوشی را برداشت، اما چیزی نمیگفت. سکوتی سنگین در تماس برقرار بود، تا اینکه صدایی عمیق و آرام گفت: "زمان به پایان نزدیک است، موریس. آماده باش." موریس سریع پرسید: "تو کی هستی؟ این پیامها یعنی چی؟ چرا من؟" اما تماس قطع شد، و تنها چیزی که باقی ماند، سکوت بود. او به فکر فرو رفت؛ این اتفاقات چه ارتباطی با پروژهای داشت که روی آن کار میکرد؟ آیا این پیامها بخشی از چیزی بزرگتر بودند؟ صبح روز بعد، موریس در حالی که ذهنش همچنان پر از سوال بود، به آزمایشگاه رفت. رفتار همکارانش طبیعی بود، اما موریس نمیتوانست احساس کند که چیزی در اطرافش تغییر کرده. جیمز نزدیک او شد و گفت: "موریس، جلسه امروز رو فراموش نکردی، نه؟ به نظر میاد خیلی مهم باشه." موریس به آرامی پاسخ داد: "نه... فراموش نکردم. منتظرشم."
"دروازه آسمان: نشانهای از ناشناختهها" موریس به شدت مضطرب بود، تصویر ستاره و پیام کوتاه هنوز ذهنش را درگیر کرده بود. در تمام مسیر تا آزمایشگاه، نگاهش به آسمان بود، انگار دنبال چیزی میگشت. ذهنش پر از سوالاتی بود که هیچ جوابی برایشان پیدا نمیکرد. وقتی وارد آزمایشگاه شد، همهچیز به ظاهر معمولی به نظر میرسید، اما چیزی در فضای اطراف تغییر کرده بود. در حین کار، موریس ناگهان احساس کرد که نگاههایی سنگین روی اوست؛ نه نگاههای انسانی، بلکه چیزی فراتر از آن. او سرش را بلند کرد و به اطراف نگاه کرد، اما تنها همکارانش بودند که مشغول کار بودند. جیمز با صدایی آرام نزدیک شد: "موریس، حالت خوبه؟ چند وقته خیلی بیقرار به نظر میرسی."
" موریس تلاش کرد عادی رفتار کند، اما صدایش کمی لرزید: "خوبم، فقط... چیزی ذهنم رو مشغول کرده. یه چیز عجیب." جیمز ابرویی بالا انداخت و با لبخندی کوچک گفت: "عجیب؟ خب، پروژهای که داریم روش کار میکنیم خودش عجیبترین چیزیه که میتونم تصور کنم. ولی... اگه نیاز به حرف زدن داری، من اینجام." موریس فقط سری تکان داد، اما در درونش احساس کرد که نمیتواند چیزی را توضیح دهد؛ حتی برای خودش. او دوباره به کار خود بازگشت، اما احساس عجیبی داشت، انگار که چیزی او را تحت نظر دارد. بعدازظهر، جلسهای برگزار شد که تیم تحقیقاتی را دور هم جمع کرد. همه به دقت به صحبتهای مدیر پروژه گوش میدادند، اما موریس در میان جمعیت، تنها به فکر آن پیام مرموز بود. به نظر میآمد چیزی قرار است اتفاق بیفتد. در پایان جلسه، مدیر پروژه به آرامی گفت: "همگی آماده باشید، آزمایش اصلی نزدیک است. ممکن است چیزی که تاکنون فقط در نظریههای علمی دیدهایم را از نزدیک مشاهده کنیم." این کلمات ذهن موریس را بیشتر درگیر کرد. آیا این همان لحظهای است که همهچیز تغییر خواهد کرد؟ آیا اتفاقی غیرقابلتصور در انتظار آنهاست؟ همان شب، موریس دوباره به آپارتمانش بازگشت. او به میز کار خود خیره شد و دوباره تصویر مرموز را برداشت. ناگهان چیزی در ذهنش روشن شد؛ ستارهای که در تصویر بود، دقیقاً مشابه نموداری بود که هفته قبل در آزمایشهای خود دیده بود. این نمیتوانست تصادفی باشد. موریس، با قلبی که به شدت میتپید، به سمت لپتاپش رفت و دادههای آزمایش را باز کرد. همان نمودار، همان خطوط، اما اکنون چیزی متفاوت بود؛ یک کد ناشناس در بین دادهها قرار گرفته بود. او به سختی کلمات کوچک کد را خواند: "شروع کن."
اها راستی دوستان این کتاب ۶ قسمته درصورت حمایتتون فصل دومی نیز درکار است
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت عایا؟
از پس سختی ها ، معجزهها شکل میگیرند...!🌱
عاشق نویسندگی هستم و یه عالمه داستان های تک پارتی کوتاه مینویسم 🦋🌸
خوشحال میشم نگاه زیبات رو به پیجم بندازی 🍊
اگه هم خواستی میتونی خودت یه موضوع بدی تا برات داستان بنویسم 🖋📖
ما از کلمات نوشتیم و تمام جملات جوانه زدند ... 🌿🌷
عالیه
مرسی با ما همراه باشین