
قسمت هشتم...
از این حرف های او دلش به تنگ آمد و به سمت قرآنی که درون طاقچه بود رفت و مقدار پولی که لای قرآن برای عروسی خودش و لیلا تا الان جمع کرده بود برای او برد. دست او را گرفت و پول را کف دست او قرار داد. _چیکار میکنی داداش؟ نه نه اصلا، نمیشه داداش من نمی تونم قبولش کنم. _برش دار _خواهش می کنم داداش نمی تونم. _مگه داداش بزرگ تو نیستم؟ آدم روی حرف داداش بزرگ ترش حرف نمیزنه. _قربون اون هیکل و شرفت برم داداش، ولی نمی تونم قبولش کنم، می دونم واسه عروسی جمعش کردی، خودم پول می تونم در بیارم، فلج که نشدم. پس گردن او را گرفت و پیشانی اش را بر روی پیشانی او قرار داد و درحالی که به او نگاهش را دوخته بود گفت: _من به اندازه کافی می تونم دوباره کار کنم و درسته که برای عروسی جمعش کردم اما می بینم که تو بیشتر نیاز داری، الانم برش دار و به هیچکسی هیچی نگو. _اما داداش... _هیسس
_وجدانم قبول نمی کنه. _حرفشو دیگه نزن، من وجدانم قبول می کنه، فردا هم خودم برات کار پیش مراد بیگ پارچه فروش جور می کنم، اونم به یه نفر نیاز داره که براش حساب و کتابش انجام بده و توهم که بچه با حساب و کتابی هستی، واست کار توی اونجا بهتره. چشمش به روسری ای توی طاقچه افتاد که برای مادرش خریده بود و فراموش کرده بود به او هدیه دهد. او را برداشت و به او داد. _اینم ببر برای مادرت که دلش شاد بشه. دستانش رو گرفت و با چشمانی که اشک درون آن حلقه می زد دستان او را ب.و.س.ید _عه عه هدایت نکن. _کرمتو شکر داداش، خدا خیرت بده ولی همین که به مراد بیگ بگی برای من کافیه، به خدا تو فرشته ای داداش، اصلا سزاواره که به پات بیافتم و پاتو ماچ کنم داش مشدی. _منم مثل تو آدمم فقط نسبت به همنوعانم وجدان و انسانیت به خرج میدم. _پولی که دادی رو کار می کنم و بهت بر می گردونم.
_عه این حرف رو نزن، این رو دادم بهت به رسم برادری. _به هرحال توهم زحمت می کشی که پولی در بیاری و نونی بدی به خانواده ات. _من بازم کار می کنم و میرم توی آسیابانی کار می کنم، تو نگران من نباش. _الانم فکر برگردوندن پول رو نکن خدا بزرگه، به شکر خدا بازم کار می کنم، تو کار کن برای مادرت عروس پیدا کنی بیام عروسیت. _ولی آخرش پولتو میدم، نمی تونم اینجور راحت این همه پول رو بگیرم و در فکر برگردوندنش نباشم. _همین که وجدان داری یعنی شیر حلال خوردی، الانم پول رو بزار توی جیبت. _هرچی چیز درسته از شما یاد گرفتم مشدی. _ روسری رو هم ببر و بزار فکر کنه واسش خریدیش.
_ روسری رو هم ببر و بزار فکر کنه واسش خریدیش. _ولی مال خاله هست نمی تونم قبولش کنم دیگه اینو، بزارش واسه عروست، همین پول خودش لطف خیلی بزرگیه در حق من. _ من بازم برای مادرم می خرم تو ببر بزار خاله لبخند بیاد روی لبش. _خیلی نوکرتم داداش. دوباره خم شد و پشت دستان او را بوسید. _ عه نکن دیگه هدایت. برادرانه او را به آغوش کشید. آق جون که برای دیدن زورخانه آمده بود به صورت اتفاقی مکالمه آن دو را شنیده بود، یالله کنان داخل شد. از هدایت جدا شد و به پیش پدرش رفت.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
اول
قشنگ بود
عالیی