
آراد همان پسر مو حنایی هست(مدیونید فکر کنید اول داستان مینویسم بعد به اسم شخصیت ها فکر میکنم😅)

صدای دخترک سکوت را شکست:«خنجری که گفته بودی را پیدا کردم»آراد چرخید.با دیدن خنجر آرامش خیال بیشتری پیدا کرد.این قدرت تنها توی یک خنجر جای ساز شده؟ولی چطور؟..قدرت از رگ های دخترک عبور کرد و به حافظه اش رسید.بدون وقفه به خاطرات نیلا حمله کرد.دخترک بدون اراده عقب رفت و خنجر را انداخت،سرش را گرفت چون لحظه ی قتل تک تک کسایی که نیلا کشته بود پشت چشم اش پدیدار شد.دست دخترک می لرزید و عرق میکرد،چشم اش بسته بود ولی به اجبار باز کرد که از دیدن صحنه ها فرار کند و در نهایت نتوانست فرار کند..شروع به داد کشیدن کرد.در حالیکه مردمک چشمش از ترس گشاد شده بود،عقب عقب میرود.حالت صورتش هر لحظه از ترس تغییر میکرد

آراد با قدم های سریع خودش را به دخترک رساند.دخترک از ترس روی زمین افتاد و دست و پایش بی اراده حرکت کردند.چشمش سفید شده بود.اراد:«از چیزی که فکرش را میکردم خیلی بدتر شد»گربه ی آراد با دیدن وضع بد دخترک؛ یک ضربه ی دیگر درست روی آن نقطه از دست دخترک میزند که دفعه اول زده.صحنه های قتل از ذهن دخترک پاک میشوند و دخترک به جسم خودش بر میگردد.

آراد با عصبانیت خنجر را به کوله پشتی ای که همراهش آورده بود،منتقل کرد.بعد از انداختن کوله پشتی به پشت سرش، جسد نیلا را که هنوز گرم هست را بغل میکند.صدای صحبت نگهبان هایی که قصد دارند شیفت نگهبانی از انبار را تغییر بدهند،بلند میشود.با وجود درگیری دو گروه در ورودی انبار،آراد و بخشی از افرادش فرار میکنند.

دخترک به دست اش نگاه میکند:«این دست کوچیکه!این دست کوچیکه!من خودم ام»چشم دخترک برای چند لحظه برق میزند و از خوشحالی دور خودش می چرخد.به جلو نگاه میکند،یک کوچه ی تاریک!اولین سوال هایی که بهش فکر میکند این هست.اینجا کجاست یا من کجا ام؟ صدای صحبت از انتهای کوچه میاد و صدای نفس نفس زدن عاطفه.دخترک به اطراف نگاه میکند،عاطفه در حال دویدن به سمت دخترک هست.

عاطفه به محض رسیدن به دخترک صورت دخترک را بین دو دستش میگیرد..:«اینجا چیکار میکنی فاضله؟»کلمات بریده بریده با دیدن حالت گنگ فاضله از گلوی عاطفه خارج میشوند:«حالت خوبه؟»دخترک در حال نگاه به عاطفه و بند آمدن زبانش چون جوابی برای سوال عاطفه ندارد.در نهایت چند کلمه به جمله تبدیل میشود فاضله:«خوبم،تو چرا اینجایی؟»عاطفه با نگرانی صورت فاضله را توی دستش حرکت میدهد،انگار دارد به یک مرده شوک وارد میکند:«چرا توی خیابان مثل آواره ها میچرخی؟چرا مدام میری به یک ساختمان متروکه و آنجا شعر میخونی؟چرا دیگه مدرسه نمیای؟..چرا از خانه فرار کردی؟»

چند لحظه بعد عاطفه دوباره حالت مغرور صورتش بر میگردد،دستش را از روی صورت فاضله بر میدارد:«فکر نکن نگرانت بودم،چون اصلا اینطور نیست»دخترک با تعجب از اختلاف نظر ناگهانی به عاطفه نگاه میکند.عاطفه:«بیا بریم پیش مادرت این چند وقت دنبالت می گشت»عاطفه جلوتر از فاضله راه می افتد و نصفه کوچه ی تاریک را جلو میرود.پشت سر عاطفه دخترک شروع به حرکت میکند.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
آخی خوابالو احساسی شد 🐻💤🍬 زیبا بود 🐻🍬🍬
حیح..:))