
قسمت اول.... ژانر: درام، عاشقانه
قبل از شروع مى خوام از كاربر خوب و عزيز و يه دونه خودم ⚔윌리엄⚔ تشكر كنم كه كمك خيلى بزرگی در نوشتن و همکاری به من کرد تا این داستان رو به شما تقدیم کنم.
《همیشه گفته اند که بهترین نوع عشق، عشق قدیمی است. عشقی که تا سالیان سال در قلب بماند و اثر آن بیشتر و بیشتر شود. اما آیا واقعا هر عشقی این گونه است؟. اما شاید زیباترین نوع و پاک ترین آن عشق کودکی باشد، بی آلایش و خالص و حقیقی....》
مانند هر روز درحال آماده شدن برای رفتن به نانوایی بود و به محض پوشیدن کفش چرمی اش بلند شد و روی به پیرمردی که بر روی تخت درون حیاط در کنار زن اش نشسته بود گفت: _آق جون، رخست که ما رفتیم. _برو به سلامت شیرمرد. زن که درحال چای ریختن بود گفت: _برو به سلامت، یادت نره نان گرمه باشه. کلاهش را بر روی سرش قرار داد و از خانه خارج شد. هنگام بازگشت به خانه در انتهای کوچه چشمانش به صاحب آن دو چشم افسون کننده افتاد. سرش را به رسم مردانگی پائین انداخت، تا نگاهش او را مورد آزار قرار ندهد.
دختر نیز درحالی که در حرکت بود چادر خود را محکم در دست گرفته بود تا مبادا موهایش در چشمِ نامحرم جلوه پیدا کند. او درحالی که درحال گذشتن بود، عطر یار دیرینه خود را استشمام کرد. عطری که دوباره مانند هربار قلب او را بی تاب می کرد. دختر مش اسماعیل که از همان دوران خوش کودکی دلباخته و دیوانه او شده بود، حتی تا الان که مردی ۳۰ ساله بود. در حین عبور از کنار یکدیگر دختر با کمال حجب و حیا سلامی کرد. _سلام آقا مش حیدر. با کمی دستپاچگی جواب داد. _س...سلام آبجی لیلا. به سمت خانه حرکت کرد و به محض رسیدن دستگیره در را کوباند. زن که درحال جارو کردن حیاط بود، در را بر روی او باز کرد. زیر لب با خود چیزی زمزمه کرد. _خدایا کرمت رو شکر، اخه این دختر چرا باید اینقدر با دل من بازی کنه...یارا با قلب من بازی نکن و اینقدر من رو در این ع.ش.ق نسوزان.

ببخشید اگر کم بود...چون قسمت آغازین بود کم قرار دادم...قسمتای بعد بیشتر خواهد بود تصویر بالا...تصویر دو شخصیت اصلی هست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
واقعا قشنگ بود
عالی
مرسی...قسمتای بعدم زود قرار داده میشن خوشحال میشم سری بزنی و دوست داشتی حمایتی کنی
فوق العاده و بی نظیر💜
کسی ک همکاری کرده بوده کارش عالی بوده😘