
امیدوارم منتشر بشه
ماشین تو سکوت شب حرکت میکرد. صدای تایرها روی آسفالت تنها چیزی بود که میشنیدم. داشتم به شیشه ماشین تکیه میدادم و بیرون رو نگاه میکردم، ولی اصلاً تمرکزم جایی دیگه بود. ذهنم پر از سوالات بیجواب بود، حرفهای لوکاس و لیدیا هنوز تو گوشم بودن و هیچ کدوم از اونها چیزی روشن نکرده بودن
به لوکاس نگاه کردم که فقط به جاده نگاه میکرد و دستش رو روی فرمون فشار میداد. همیشه یه جور سنگین و بیاحساس به نظر میرسید. چرا همیشه اینقدر سرد بود؟ شاید تو دلش چیزی بود که نمیخواست بگه. شاید هم مثل من نگرانیهایی داشت، ولی همیشه سعی میکرد خودش رو بیتفاوت نشون بده
من که دیگه نمیتونستم ساکت بمونم، گفتم: «فکر نمیکنی دیگه وقتشه یه چیزی بگی؟» لوکاس با همون سردی همیشگی جواب داد: «درباره چی؟» نفس عمیقی کشیدم. اصلاً نمیتونستم این سکوت رو تحمل کنم. «درباره همهچیز. درباره این همه اتفاق عجیب و غریب. چرا هیچ وقت نمیگی چی توی ذهنت میگذره؟ همیشه همهچیز رو توی خودت نگه میداری.
لوکاس یه لحظه نگاهش رو از جاده برداشت و به من نگاه کرد. چشماش خیلی جدی بود، ولی باز هم هیچ نشونهای از احساسات توش نمیدیدم. گفت: «شاید چون نمیخوام به هر چیزی که به ذهنم میرسه، جواب بدم. بعضی وقتها باید سکوت کرد. تو هم بهتره از خودت سوال کنی چرا همیشه همهچیز رو خیلی جدی میگیری
این لحنش بیشتر اعصابم رو خرد کرد. با لحن تندتری گفتم: «جدی؟ شاید اگه شما هم به جای بازی کردن با موقعیتها، یه ذره بیشتر به واقعیت نگاه میکردید، الان اینطور نمیشد. نمیدونم لوکاس، شاید تو همیشه میخوای که همهچیز به سبک خودت پیش بره.» ماشین همچنان به راهش ادامه میداد و من بیرون رو نگاه میکردم. شب تاریک بود، خیابانها خالی بودن، ولی این سکوت هیچ وقت برای من اینقدر خستهکننده نشده بود
گفتم: «راستش، من دیگه نمیدونم چی باید فکر کنم. ولی چیزی که میدونم اینه که هیچ وقت از اشتباهاتمون درس نمیگیریم. شاید باید این بازی رو متوقف کنیم.» لوکاس نفس عمیقی کشید و به جاده خیره شد. بعد با لحن آرامی گفت: «این یه بازی نیست، ویولت. این یه واقعیتیه که ما انتخاب نکردیم، ولی حالا باید باهاش کنار بیایم.»
یک لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد: «فرار از واقعیت هیچ وقت راهحل نیست.» من گفتم: «پس چی؟ باید بریم تا تهش؟» لوکاس یه نگاه به من انداخت و سرش رو آروم تکون داد. «باید تا تهش بریم. تا وقتی که بفهمیم کی و چرا ما رو توی این دام انداخته.»
دوباره سکوت سنگینی فضای ماشین رو پر کرد. ولی این دفعه، سکوت یه احساس عجیب داشت. انگار توی دل شب، چیزی در حال وقوع بود که هیچ کدوم از ما نمیتونستیم پیشبینی کنیم. بالاخره ماشین جلوی خونمون ایستاد. خیلی دیر شده بود و هزار تا فکر توی سرم چرخ میزد. این همه تهدید و خطر، از کجا شروع شد؟ چرا همیشه اینطور میشد؟ چرا همیشه با لوکاس توی این بازیهای بیپایان گیر میافتادم؟ از همون روزی که وارد زندگیام شد، هیچ وقت نتونستیم از هم بگذریم. همیشه یه قدم پیش میرفتیم، ده قدم عقب
به شیشهی ماشین نگاه کردم. دیگه وقت خداحافظی بود. گفتم: «خب، رسیدیم. ممنون که منو رسوندی.» و در رو باز کردم. لوکاس حتی یه لحظه هم به من نگاه نکرد. فقط به جاده خیره شده بود و با یه لبخند بیروح گفت: «به نظر میرسه اینجا خیلی امنتر از جاهای دیگهس. مراقب باش.
نمیدونم چرا این حرفش همیشه اذیتم میکنه. این نگاه سرد و بیاحساسش. خیلی دوست داشتم ازش بپرسم که چرا همیشه اینطوریه، ولی نه، من هیچ وقت این کار رو نمیکنم. همیشه باید خودم رو نشون بدم. هیچ وقت اجازه ندادم که بتونه واقعاً چیزی بهم بگه. پیاده شدم و در رو محکم بستم. در خونه رو باز کردم و وارد شدم. دستم رو به دیوار تکیه دادم. همه چی توی سرم به هم ریخته بود. هنوز نمیدونستم که چرا همیشه با لوکاس اینطور درگیر میشم. همیشه همونطور. یه روز خوب، یه روز بد. هیچ وقت نمیشد فهمید که کجای این رابطه داریم پیش میریم. به اتاقم رفتم و افتادم رو تخت
باز هم فکر کردم به همون جنگها، به همون لجبازیها. من و لوکاس هیچ وقت نتونستیم با هم کنار بیایم. یه چیزی همیشه این وسط بود که هیچ کدوم از ما نمیخواستیم ازش بگذریم. حتی اگه هیچ وقت به زبون نیاوردیم. نگاه کردم به دستم. هنوز هم اون حس فشار از همه اون تنشها توی دستام بود. همهچیز خیلی عجیب شده بود. فکر کردن به لوکاس و رفتاراش، به اون نگاه سردش، هیچ وقت اینقدر گیجکننده نشده بود. چیزی بود که نمیخواستم ازش بگذرم
همیشه یه سوال توی ذهنم بود: چرا با هم اینطور درگیر میشیم؟ چرا همیشه لجبازی میکنیم؟ نه، من نمیخواستم این احساسات رو بشناسم. هنوز خیلی زوده. هنوز نمیدونم چی دارم احساس میکنم. ولی میدونم یه چیزی توی این رابطه هست که نمیتونم راحت ازش بگذرم. فکرم خیلی درگیر این موضوع بود که یه چیزی خورد به شیشه پنجره اتاقم...
مرسیی که تا اینجا خوندید امیدوارم کافی بوده باشه. راستیی مدل نوشتنمو عوض کردم بگید بهتر بود وقتی یکی میخواست حرف بزنه اسماشون رو بنویسم یا مثل همین پارت بگم گفت و گفتم بهتره؟ ناظر جان خسته نباشی مرسی که وقت گذاشتیی
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
پارت بعد؟!
مثل همیشه فوق العاده و زیبا بود
به نظرت من که اینطوری بهتره ولی خودت بهتر می دونی
چالش : یه قسمت از سریال خوا.س.ت.گ.ا.ر.ی کاری