
قسمت پنجم فصل سوم...
به آرامی در را به همان صورت که قبل تر بود قرار داد و داخل تر شد. به سمت قاب عکس آویخته شده بزرگی که درون اتاق بود رفت و جلوی آن ایستاد. یک تصویر خانوادگی از جک و همسرش و ایوان بود. هردوی آنان لبخند بر لب زده بودند، به جز خودِ جک. چهره اش کاملا جدی و خشک بود، درست به مانند اکثر اوقات. به سمت میز رفت و پرونده و ورقه هایی مرتب شده را بر روی میز دید. بر روی همه آنان علامت انجمن خیریه اش مُهر زده شده بودند. درون کشو ها نگاهی انداخت اما چیزی قابل توجه و مفید نیافت، به جز چند خودکار روان نویس و برگه هایی دیگر. به سمت قفسه کتاب ها رفت و یکی یکی پشت آن ها را به دنبال گاوصندوقی سری چک کرد. اگر اینجا چیزی نبود، باید جاهای دیگر را می گشت؛ از جمله اتاق خواب یا حتی شرکت او. با گمان نبودن چیزی در اینجا قصد کرد به سمت در حرکت کند اما توجهش به قاب عکس جلب شد. به آرامی دو طرف آن را گرفت و از روی دیوار برداشت
با دیدن گاوصندوقی در پشت آن لبخندی پیروزمندانه بر لبش نقش بست. حالا مسئله یافتن رمز چند رقمی آن بود. باید با نقشه ای برنامه ریزی شده برای یافتن رمز آن باز می گشت. قاب عکس را بر سر جای خود برگرداند و از اتاق خارج شد. به محض خروج، به صورت اتفاقی با جسمی نرم در پشت سرش برخورد کرد. کمی دست و پای خود را گم کرده بود. درحالی که نگاهش هنوز به پائین بود، به آرامی برگشت سپس به آرامی سرش را بالا گرفت. با چهره سرد و خشک ایوان مواجه شد که مانند گرگی خونسرد به او چشم دوخته بود. لبخندی زوری بر چهره زد و گفت: _تو اینجا چیکار می کنی؟.
ایوان ابتدا نگاهی به در انداخت و سپس دوباره نگاهش را به او قفل کرد و گفت: _من باید اینو از تو بپرسم، تو نباید وارد اون اتاق می شدی، اون داخل چی می خواستی؟. آب دهان خود را نامحسوس قورت داد و دستپاچه خشکش زد. سردرگم به دنبال یافتن جوابی مناسب برای ارائه بود. به اجبار حرکتی غیر منتظره از خود نشان داد. دو دستی صورت او را گرفت و ب.و.س.ی.د. از این حرکت ناگهانی ایوان مانند آنکه الکتریسیته در بدنش جریان گرفته باشد، مورمور شد. چشمانش از تعجب گشاد شده بود و بدنش خشک شده بود.
با حرکتی ناگهانی و سریع او را به عقب هل داد و آنجا را ترک کرد. می توانست به وضوح صدای کوبیدن قلبش را به گوش بشنود. با هل دادن جمعیتی که در جلویش بودند خود را سریع از آن مکان خارج کرد و به محض خارج شدن خود را به دیوار ساختمان تکیه داد. مانند ماهی ای که از آب خارج شده است و نفس نفس می زند تا به او آب برسد و زنده بماند، نفس های عمیق می کشید.
مغزش امر می کرد که همین حالا خود را به خانه برساند و از این مهلکه به وجود آمده نجات دهد. پیاده به راه افتاد اما وسط راه به علت تنگ بودن کفش پاهایش اذیت می شدند. ایستاد و آن ها را در آورد و در دست گرفت و دوباره به راه افتاد. به طور عجیبی احساس سرگیجه به او دست داد. مانند فردی که دچار مسمومیت شده باشد. به تیر برقی خود را تکیه داد و دستی به صورتش کشید تا کمی حالش بهتر شود. اما احساس ضعف بیشتری می کرد. اکنون سوزشی را در معده خود احساس می کرد. زود حالت ت.ه.و.ع به او دست داد و همان جا کنار تیربرق بالا آورد. احساس می کرد هر لحضه ممکن است روح از تنش جدا شود. ضعیف و ناتوان چشمانش تار شدند و بدن سنگینش بر روی زمین افتاد و تسلیم این ضعف شد و پلک هایش را بر روی یکدیگر قرار داد.
هنگامی که چشمانش را باز کرد با رنگی سفید مقابل چشمان خود مواجه شد. هنوز کامل حواسش برنگشته بود. نگاهش را به چپ و راست چرخاند. خود را درون اتاقی ناآشنا دید. مانند بیمارستان نبود. قطعا متعلق به فردی بود. دکوراسیونی ساده و متشکل از دو رنگ آبی نفتی و سفید بود. به آرامی نشست و به تاجِ تخت تکیه کرد. دیگر احساس ضعف نمی کرد، بدنش سرحال تر بود. به یاد نمی آورد که چند دقیقه یا چند ساعت بی هوش بوده است.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
لیاقت رفتن تو پیشرفتارو نداشت
کی ؟
دو زن صبور تاریخ بررسی
سفره هفت سین به سبک کیپاپ بررسی
اسمیهان سلطان که بود بررسی
کشف ناشناخته ماری انینگ کاشف فسیل انگلیسی بررسی
فکت های باور نکردنی از اسکویید گیم 2 بررسی
افکار بزرگ تر ها نسبت به واقعیت بررسی
سفره هفت سین به سبک کیپاپ بررسی
آینده نگری با کیپاپ بررسی
تستچی دهه 50 ورژن میم بررسی
ممد این چه وضعیه؟ سه هفته شده بررسی ان!!!
عالی بود✨
خیلی جای حساسی تموم شد واقعا😁
فرست
اولو؟
دومی