رز و گلبرگ های پرکنده

داستانی ک خودم نوشتمش و باهاش بارها گریه کردم🎈🎗

امیدوارم دوسش داشته باشین🔮✨ روزی روزگاری یه دختری بود به اسم رز کلاس یازدهمی بود و تو مدرسه محبوب چرا؟ چون ک خیلی خوشگل بود رز هر روز پرانرژی بود...به جز یه روز... سالگرد فوت مادرش! پدرش هیچ وقت دلیل مرگ مادرش رو بهش نگفت... چون: نمیخواست دل رز بشکنه😥

یه روز مثل همیشه رز سر کلاس بود. زنگ دوم_زنگ ریاضی😓 که یدفعه معاون مدرسشون اومد توکلاسشون و گفت که قراره برند اردو. همه خیلی خوشحال شدند. زنگ تعطیلی مدرسه خورد و رز هم مثل بقیه به سمت خونه راه افتاد... -"بابا! من اومدمممم. حدس بزن چی شده.میخان برای اولین بار مارو ببرن اردو میشه اینجارو امضا کنی؟" -"نه نمیشه تو اجازه نداری بری!"

چندروز گذشت... -"ای وای! فردا روز تحویل رضایتنامه هاست. هر چقدر به بابا گفتم قبول نکرد. آخه چرا؟؟ باید هرطور شده راضیش کنم. نکنه به خاطر پولشه؟!" -"رز!" صدای دوستش بود _"رز! میای اردو رو دیگه؟! توروخدا ضدحال نزن" -" من... من... نمیدونم..." و دوید و رفت توی کلاس...!

وقتی رسید خونه، درو کوبید و رفت توی اتاقش پدرش آروم رفت و در اتاق رز رو باز کرد... -"رز... عزیزم چی شده؟" (رز با داد و فریاد👇🏻) -"چرا نمیزاری برم اردوووووووووووو؟؟؟؟ این اولین باریه که دارم با دوستام میرم اردو و تو....نمیزاریی؟؟؟ برو از اتاقم بیروننننننننننن" دل پدر شکست...💔 و رز همونجوری با لباس مدرسه روی تخت خوابش برد... یه خواب عمی......ق💤

سراسیمه از خواب بیدار شد سر و صدا بود از پنجره نگاه کرد کودکی درون کالسکه نزدیک بود که با ماشینی که با سرعت بالا حرکت میکرد تصادف کند که ناگهان... زنی که انگار مادرش بود خود را جلوی ماشین انداخت... ماشین هم رفت و مادر زخمی ماند و... کودکش. ژاکتم را پوشیدم و گوشی را برداشتم...دویدم پایین و به آمبولانس زنگ زدم. زن را سوار آمبولانس کردند و کودک را نیز بردند. سوار آمبولانس بودم... گویی زن نفس های آخرش را می کشید....

گویی زن نفس های آخرش را می کشید... به بیمارستان که رسیدیم،زن را به اتاق عمل بردند و من هم کمی صبر کردم. بعد از حدود 15 دقیقه، پزشک از اتاق عمل بیرون آمد و خبر مرگ زن را داد... من که از دور این صحنه را تماشا میکردم؛ دیدم که مردی همراه با آن کودک نجات یافته توسط مادرش در بغلش، بر زمین نشست و گریست... کمی به صورت آن مرد توجه کردم و دیدم که آن مرد... {پدرم است...}