
به نام آنکه به ما ذهنی برای ساختن و دستی برای نوشتن داستان داد

روزی روزگاری دو خواهر بودند. دو خواهر که از هرچیز دیگری بیشتر به هم وابسته بودند. روزی پدرشان آسمان آنها را صدا کرد و گفت که حالا دیگر بزرگ شده اند و هرکدام باید کاری انجام بدهند به خواهر بزرگتر-خورشید-گفت که به نزدیکی زمین برود و آنجا را برای زندگی آماده کند. خواهر کوچکتر-ستاره -پرسید:پس من چه؟ آسمان درجوابش گفت:تو باید در روز نظاره گر باشی هنوز میتوانی بروی و با او بازی کنی ولی تو و خواهران و برادران کوچکترتان باید شب ها آسمان را روشن کنید تا راهنمای شب مخلوقات باشید. خورشید و ستاره با ناراحتی و نارضایتی پذیرفتند و به جاهای خود رفتند تا زندگی جدیدشان را آغاز کنند

آن دو میخواندند از گذشته های دور میخواندند از زمان کودکی میخواندند و این خواندن تنها راه ارتباطی آنها به غیر از ملاقات دورادور و کوتاه آنها در لحظه گرگ و میش بود. این خواندن به گوش و حیوانات میرسید، گرگ ها زوزه میکشیدند جیرجیرک ها جیرجیر میکردند و بدین شکل همه همدردی خود را ابراز میکردند همه منتظر آن لحظه شیرین دیدار دوباره این دو خواهر بودند. به همین ترتیب سالها آمدند و رفتند و بعد دهه ها و قرن ها، تااینکه روزی نامه ای به دست این دو رسید نامه از طرف پدرشان بود که آنها را به قصر خود احضار میکرد دیگر نیازی به انتظار کشیدن نبود. حالا قرار بود آن دو دوباره هم را ببینند ولی... چیزی اشتباه بود چرا پدر باید پس از قرن ها آن دو را احضار میکرد؟ شک به دل ستاره افتاده بود

به قصر پدر رفتند و پس از قرنها ستاره دوباره در آغوش او بود در آغوش گرم خواهرش. پس از تجدید دیدار ستاره از پدر پرسید: پس از این همه مدت چرا آن دو را به قصر فراخوانده است؟ پدر گفت میخواهم کسی را به شما معرفی کنم او از جای دوری آمده و از این به بعد قرار است وظیفه نورانی کردن شب با او باشد. رنگ ستاره پرید. خورشید پرسید: یعنی قرار است جای ستاره را بگیرد؟ آسمان گفت: ستاره سر جای خود میماند ولی بله او از این به بعد فقط یک پشتیبان است. خورشید: ولی پدر این عادلانه نیست! آسمان با عصبانیت جوابش داد: عدالت که در اینجا معنی نمیدهد دخترجان! مخلوقات به منبع نوری قوی تر در شب نیاز دارند. ستاره با لبخند دست روی شانه خورشید گذاشت و گفت: اشکالی ندارد خواهر حق با پدر است. خورشیید خواست مخالفت کند ولی چیزی او را منصرف کرد شاید از خشم پدرش ترسیده بود شاید هم وقتی چشم های غمگین خواهرش را دید تصمیم بر عقب نشینی گرفت این راز را فقط خودش میداند و خدای خودش آسمان گفت: بیا داخل...

دختری از دل سایه ها بیرون آمد. دختری که هاله ای درخشان نقره ای و فخرفروشانه از خود ساطع میکرد انگار میگفت من از همه ی شما بهتر و سرترم ستاره تعجب کرده بود که چگونه دختری به این درخشانی را قبلا ندیده بود و بیشتر از آن تعجب میکرد که پدر چطور جای دختر خودش را به این دختر از خود راضی داده بود؟! احساس غم اندوه و عصبانیت به او هجوم آورد. ولی تنها نبود هنوز خورشید را داشت تا وقتی او را داشت مگر چیز دیگری هم نیاز داشت؟! به سمت خورشید برگشت تا چیزی از او بپرسد ولی در چشمان او برقی دید برقی از سر شیفتگی و تحسین او جلو رفت و به دختر گفت: سلام من خورشید هستم این هم خواهر کوچکترم ستاره هست. دختر گفت: منم ماه هستم از آشنایی باهاتون خوشوقتم خورشید و ماه تا مدت طولانی باهم حرف زدند اینطور نبود که ستاره حسودی اش شده باشد ولی به ماه اعتماد نداشت او طی این سالیان افراد زیادی را مثل او دیده بود که کسانی را که آنها را تحسین و تمجید میکردند رها کردند. بعد از آن ستاره عقب رفت عقب و عقب تر تا اینکه نقشش درحد یک نامه رسان بین خورشید و ماه شد او ماه را زیر نظر گرفت جلوی آن دو وانمود میکرد همه چیز خوب است و او خوشحال است ولی هیچ چیز خوب نبود و او هنوز گاردش را بر روی ماه پایین نیاورده بود میترسید ضربه بخورد میترسید او اعتماد کند و ماه به اعتمادش خیانت کند روزی برادر کوچکترش صدای گریه ای شنید گریه ای از سر درماندگی و طرد شدگی او گریه ستاره را شنید

برادر کوچک پیش ماه رفت و ماجرا را از او جویا شد. ماه که تعجب کرده بود گفت: ستاره؟! همین ستاره مهربان و خندان خودمان؟! -بله همین ستاره سما میدانید چه شده؟ -نه من نمیدانم ولی... ماه لحظه ای به فکر فرو رفت به یاد لحظه ای افتاد از سالهای دور روزی که ستاره نامه خورشید را به من رسانده بود و من برای یک لحظه فقط یک لحظه قیافه او را غرق در اندوه دیدم آن موقع فکر کرده بود خیالاتی شده اما... ماه ناگهان همه ی ماجرا را فهمید به آن پسر کوچک گفت: برو و سریع ماجرا را برای خورشید تعریف کن و به او بگو جای خود را رها کند و پیش ستاره بیاید. پسرک رفت ماه با عجله خود را نزد ستاره رساند

ستاره وقتی او را دید با تعجب از جا پرید، اشک هایش را پاک کرد و از ماه دلیل آنجا بودنش را جویا شد ماه گفت از فردی شنیدم که دارید گریه میکنید و برای فهمیدن دلیلش به اینجا آمدم ستاره گفت: چیز خواصی نبود فقط مچ پایم پیچ خورده بود فقط همین. ماه: که فقط همین هان؟ میدانی من همیشه انقدر درخشان نبودم درواقع فقط از وقتی که تو و خورشید نورتان را به من تاباندید توانستم بدرخشم اگر شما نبودید من الان هنوز در جایی د اعماق ژرف خلع بودم باید زودتر از این حرف ها از تو تشکر میکردم امیدوارم دیر نشده باشد ستاره با تعجب به او نگاه کرد باورش نمیشد ماه داشت از او تشکر میکرد در آن لحظه فهمید او هم باید از ماه تشکر میکرد و در تمام این سالها ذهنیتش از او اشتباه بوده گریه اش گرفت گریه ای از سر شرم و عذاب وجدان ولی در عین حال داشت میخندید و فهمید که این خنده اولین خنده واقعی اش پس از صدها سال بود ناگهان صدایی از پشت سرشان گفت: ماه اگه تو خواهرم رو به گریه انداخ... عه ستاره که داره میخنده!میخنده؟ ستاره اشک هایش را پاک کرد و گفت: آره دارم میخندم ماه و خورشید با تعجب نگاهش کردند ولی یک دفعه همه زدند زیر خنده انگار که هیچ وقت هیچ ناراحتیی وجود نداشته هرسه مثل دوستان قدیمی میخندیدند و به یک آگاهی مشترک رسیده بودند هیچ کدام بدون این که هرسه کنار هم باشند کامل نبودند
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
چه زیبا
مثل خودت عزیزم😘
واییییییی خیلی خوب بوددددددد
مرسسسسیییییی اگه بدونی چقدر انرژی گرفتم
فرصت
داستان جالبی بود دستت درد نکنه😉😉
اولین لایک 👍
اولین بازدید 👍
اولین کامنت 👍
ممنونم که داستانم رو خوندی😘