
با تپش قلبی تند ، از روی تخت بلند شد که پایش به فرش گیر کرد و با صورت پخش زمین شد. عالی بود..!حال علاوه بر بیداری در خواب هم آرامش نداشت. نگاهی به اطرافش انداخت. شب بود و دوباره کسی او را برای شام بیدار نکرده بود... بلند شد و با همان لباس خواب نازکش بیرون رفت. در حیاط را باز کرد و پا در جنگل نهاد . بدون هیچ ترسی بین درختان قدم میزد و تنها منبع نورش ، ماه بود...یکی از درخت ها را انتخاب کرد و زیرش نشست. تکیه اش را به درخت داد و پاهایش را در آغوش کشید. سرش را روی آنها گذاشت و خود را در آرامشی که در طبیعت وجود داشت رها کرد . بغضش با صدای بلندی شکست و صدای هق هق هایش در جنگل پیچید .
تا سپیده دم در همان حالت ماند...گویی تمام درد و غم این چند وقت یکجا منفجر شده باشد . هر چه قدر گریه میکرد و زجه میزد آتش درونش خاموش نمیشد...با روشنایی صبح دل او نیز آرام گرفت و مانند روز روشن شد...! اکنون که فکر میکرد ، زیاد هم اتفاق مهمی نیافتاده بود. نمیدانست آن همه دلخوری را از چه کسی به دل داشت. شاید از خانواده اش که تا میتوانستند او را تحت فشار قرار میدادند و حتی یک نفر هم نبود که درکش کند . یا شاید از همکار جدیدش که در همان برخورد دوم ، حسابی چشمش را ترسانده بود . آن خواب وحشتناک هم افزون بر همه آنها ضربه آخر را زد . به هر حال مهم این بود که خالی شده است . بلند شد و درختی که تمام شب تکیه گاهش بود را بغل کرد و چند بوسه بر تنش زد. _تو کاری که آدم های اطرافم نمیتونن انجام بدن رو برام جبران کردی...دوستت دارم به طبیعت لبخندی زد و به خانه بازگشت .
هنوز هیچکس از خواب بلند نشده بود . فرصت را غنیمت شمرد و تند و زود حاضر شد و از خانه بیرون زد . هنوز دو ساعت به وقت شروع کار مانده بود اما بودن در جنگل را به رو به رو شدن با تک تک افراد آن خانه ترجیح میداد... اواسط جنگل ، جایی که بین درختان گردی بزرگی به وجود آمده و شاخ و برگ هایشان سایبانی ساخته بودند ، ایستاد . آهویی زیبا آنطرفِ گردی ایستاده و به بچه اش شیر میداد. چنین صحنه هایی را خیلی کم پیش میآمد که ببیند . به آرامی همانجا چنباته زد و نشست . آهوی ماده وقتی از سیر شدن فرزندش مطمئن شد ، کنار کشید و اطرافش را با دقت نگریست . با دیدن آلیسا بدون هیچ ترس و رعشه ای جلو آمد و پوزه اش را به دخترک مالید . آلیسا بلند شد و او را نوازش کرد و در آغوش گرفت . بچه آهو نیز به جمع صمیمانشان پیوست و صحنه رویایی و زیبایی رقم زد که ناگهان با صدای (چیک) مانندی هر دو آهو ، فرار کردند . آلیسا برگشت و پشت سرش را نگاه کرد . بردیا گوشی به دست به او نزدیک میشد.
_آهو رو تسخیر کردی دختر؟!برگام ریخت این صحنه رو دیدم... آلیسا لبخندی به مسیری که آهو از آن رفته بود زد و گفت _نیاز به تسخیر نداره ، من روحم با طبیعت یکیه ، خیلی طبیعیه که باهام به سادگی ارتباط برقرار کنن... بردیا یکی از ابرو هایش را بالا داد و پرسشگر گفت _منظورت چیه؟ آلیسا در همان جای قبلی نشست و توضیح داد _قبلا که گفتم سرخپوستم، روح سرخپوست ها آمیخته با روح طبیعته ، اجداد من و خودم به طبیعت احترام میزاریم و اونم جوابشو اینجوری میده بردیا شگفت زده رو به روی آلیسا نشست . _تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم ، خیلی عجیبه...بیا یه جلسه گفتوگو بزاریم اطلاعاتمون رو رد و بدل کنیم اینجوری نمیشه آلیسا تک خنده ای کرد و با یادآوری دین مجهول ماندهی بردیا گفت _راستی تو توضیحاتت ناقص مونده بود...قرار بود درمورد زریتیش یه چیزایی بهم بفهمونی! بردیا با اخمی که لبخندش را پنهان میکرد پاسخ داد _زریتیش نه زرتشتی...خب از کجا مونده بودیم؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
میبینم که تولدتهه
مبارکک باشههه خوشگلههه
درود
میتونم یه لحظه وقتتون رو بگیرم؟
اگه میشه بیاین پیوی
ممنون
درود ببخشید این چند روز نیومده بودم تستچی الان میام
زیبا و جالب بود🦋✨
حتما پیج من رو هم ببین یه رمان قشنگ درباره سینتیا نوشتم مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤