
برای اینکه فکرش را مشغول کند تا به این موضوع نیندیشد شروع به شمردن درخت های سر راهش کرد . دست به آخرین درخت کشید و در میله ای حیاط را باز کرد و وارد شد . همه خانواده دورهم زیر درختان موز نشسته ، و غذا میخوردند. آلیسا لبخندی به جمع زد و سلام داد . از کوچک به بزرگ همه پاسخش دادند . بعد تعویض لباس و شست و شوی دست و صورتش او نیز به جمع خانوادگی شان پیوست . مادرش بشقابی غذا جلویش گذاشت _خسته نباشی ، راستی حل کردی دیگه؟! باز هم سوال تکراری همیشگی...و البته پاسخ تکراری _نه کامل.. پدربزرگش بعد از مدت ها افتخار داد کلامی با او بگوید _یعنی چی دختر؟ ما تو رو مفتی مفتی فرستادیم شهر درس بخونی؟ یه کار کوچیک مگه چقدر سخته.. با این جمله های بزرگِ خاندان ، انگار لحظه ای تمام خون بدنش در سرش جمع شد . صورتش از سرخی گذشته و داشت تبدیل به زرشکی میشد، اما مگر میتوانست روی حرف او حرفی بزند و یا تکذیب کند؟! آن وقت با عاق والدین و کل خانواده رو به رو می شد . خود را آرام کرد و بدون اینکه به صورت پدربزرگ نگاه کند ، پاسخ داد . _ببخشید ، امضاهای سند هارو جعل کردم ولی طلقِ اثر انگشت رو پیدا کردن... کم مونده بود لو برم...مهر هم کلا نتونستم پیدا کنم... آلبرت خشمگین از زیر ابروهای پرپشتش به آلیسا نگاه میکرد. از نظر او صرف آن همه پول برای تحصیل نوه اش فکری اشتباه بوده و باید فردی دیگر را برای این کار انتخاب میکردند...کسی مثل مایک...برخلاف کل خانواده او مایک را میپرستید و از نظرش پسری مثل او هیچ جا پیدا نمیشد...شاید یکی از دلایلی که او را آنقدر دوست می داشت ، شباهت اخلاقی آنها به یکدیگر بود. هر دو عنق ، بداخلاق و نِق نِقو بودند . و مهم تر از همه منفورترین آدم ها از نظر دخترک قصه... آلیسا سعی کرد با بغض همه غذاهای درون بشقابش را بخورد تا امروز بیشتر از این مواخذه نشود . خورد و بلند شد تا ظرف هارا برای شستن کنار برکه ببرد. آنجا لوله کشی آبی وجود نداشت و شستشو از آب برکه ، و آب خوردنی را از چشمه برطرف میکردند.. لارا نیز چند بشقاب برداشت و به دنبال او به برکه آمد . _خوبی؟ _نمیدونم ، خوبم؟ لارا دستان خیس از آبش را روی شانه لخت آلیسا گذاشت .آلیسا با وجود اینکه چندشش شد ولی اعتراضی نکرد. _ناراحت نشو...خودت که میشناسیش با همه اینجوریه...
آلیسا لبخند تلخی زد و ترجیح داد سکوت کند ، تا بغض چندسالهاش پیش لارا نشکند. به هر حال نباید او را شریک سرنوشت نفرت انگیزش میکرد... ظرف هارا یکی پس از دیگری کف میزد و درون سطل آب ، آب میکشید . سپس درون سبد میگذاشت تا آبشان بچکد. آبِ کفی و آلوده را هرگز درون برکه یا در طبیعت خالی نمیکردند . آنوقت اروپایی های تازه به دوران رسیده میخواستند قوانین جنگل داری را به آنها بیاموزند . آنها ابتدا به شهرهایی که توسط خودشان به گند کشیده شده بود نگاهی بیاندازند سپس اگر هوایی برای نفس کشیدن و درختی برای تولید اکسیژن باقی ماند به سرخپوستان جنگل نشین طعن بزنند...
عصبی سبد ظرف هارا برداشت و داخل خانه شد. آنها را روی میز آشپزخانه قرار داد و خسته به اتاقش رفت . دیگر از این وضعیت خسته شده بود . کاش هرچه زودتر ماجراهای سند حل میشد . آنوقت میتوانست با خیال راحت به کار و زندگی خود برسد بدون اینکه به فکر آوار شدن خانه شان باشد . روی تخت دراز کشید و بالشش را در آغوش گرفت . چشم هایش را بست اما با وجود خستگی شدید ، خواب به چشمش نمی آمد . چند دقیقه در همان حالت ماند و بالاخره خوابش برد . *** وارد ایستگاه جنگلبانی شد ، با اینکه هوای بیرون روشن و روز بود ، داخل اتاق به طرز عجیبی تاریک و در سکوت کامل بود . نگاهی کلی به دور تا دور اتاقک انداخت که ناگهان چشمش به مهر روی میز افتاد..! با خوشحالی رفت و مهر را برداشت. سند خانه هم کنارش بود..مهر را روی سند فشرد...زمانی که خواست برگردد و از اتاقک خارج شود ، با مردی بلند قامت رو به رو شد که تشخیص چهره اش در تاریکی ، کاری غیر ممکن به نظر می رسید...
مرد قدم به قدم به آلیسا نزدیک می شد و آلیسا نیز عقب عقب میرفت تا جایی که دیگر جایی برای به پس رفتن وجود نداشت . مرد دستش را دراز کرد و سند را از دست آلیسا چنگ زد...! آلیسا دست و پا میزد تا آنرا از او بگیرد ولی بی فایده بود . مرد در را باز کرد و نور خورشید در یک لحظه همه جا را فرا گرفت . لحظهی آخر برگشت و با لبخندی ترسناک آلیسا را نگاه کرد و خارج شد. باورش نمیشد...مرد بردیا بود... گویی دست و پاهایش را بسته و زبانش را از حلقومش بیرون کشیده باشند ، نه میتوانست حرکت کند و نه صدایی از حنجره اش خارج میشد... خیس از عرق و با جیغی از خواب پرید و نشست.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
جالب و زیبا بود🦋✨
پیج من هم چک کن مطمئنم از سینتیا خوشت میاد❤✨
عالیییییی عزیزمممم🎀😍💫