
بردیا سری به تایید تکان داد. _آره اطلاعاتت درسته . دین رسمی ایران الان اسلامه ، ولی تو ایران باستان دینشون زرتشت بوده ، خانواده من مسلمانن من وقتی یکم بزرگ شدم و درمورد زرتشتی تحقیق کردم دینم رو عوض کردم
آلیسا صندلی ای کنار میز گذاشت و با اشتیاق پرسید _خب چه فرقی میکردن؟ چرا عوضش کردی ؟ اسلام بده؟ _نه چرا بد باشه! هر کس عقیده خودشو داره ، من چون گذشته کشورم رو خیلی دوست داشتم یه دوره کامل تاریخش رو خوندم ، وقتی جز به جز زرتشت رو مطالعه کردم و درمورد احکام و قوانینش خودم رو آماده دونستم دینم رو تغییر دادم . هنوزم به اسلام و مسلمان ها احترام قائلم ولی قبولش ندارم _جالبه ، خب زرتشتی احکامش چجوریه ؟ بردیا لبخندی زد _چرا ؟ میخوای زرتشت شی؟ _نه همینجوری میخوام بدونم چجوریه بردیا دهانش را باز کرد تا حرفی بزند که با ورود جک و رز در دهانش ماسید . هر دو به احترام رئیسشان از جا برخاستند و ادای احترام کردند .
دیگر وقت شروع کار بود . آن روز هم کاملا نرمال گذشت و طبق معمول ، هر کس کار مخصوص به خود را انجام داد. آلیسا باز به ماموریت رفت اما اینبار همراهش فرق میکرد. برادر بزرگتر بردیا ، داریوش بود . برعکس برادر کوچکترش ، شخصی ساکت ، آرام و مودب...انگار مشکل اصلی بیش فعال بودن بردیا بود نه تربیت خانواده ! نکته جالب تر اینکه داریوش متاهل بود و دختر کوچولویی به نام آوا نیز داشت. این را هنگامی که آوا خانم با پدرش تماس گرفته و شیرین زبانی میکرد و داریوش به خاطر بند بودن دستش ، گوشی را روی حالت بلند گو گذاشته بود ، فهمید .
وقتی کارشان در جنگل به اتمام رسید ، به ایستگاه برگشتند تا برگهی انجام ماموریت را امضا کنند و بروند . همینطور در حال جمع کردن وسایل بود که با حرف رز سرجایش خشک شد . _بچه ها این طلق چیه رو میز؟ دخترک آب دهانش را قورت داد ، نفسی عمیق کشید و سرش را برگرداند . با دیدن طلق اثر انگشت در دست او انگار تمام درختان جنگل بر سرش آوار شدند. جک جلو آمد و نگاهی به طلق کرد. _چیز مهمی نیست حتما از تو یکی از پرونده ها افتاده بندازش تو سطل زباله رز باشه ای گفت و کاری که شوهر عزیزش فرمان داد اطاعت امر کرد . آلیسا غم زده به سطل نگاه میکرد. ماجرا به خیر گذشت اما نقشه هایش نقشِ بر آب شد . خب باید چه میکرد؟ تنها توانسته بود امضا را جعل کند و چند روزی تا اتمام وقت بخش داری و تخریب خانهشان فرصت باقی نمانده بود . به بهانه ای صبر کرد همه بروند تا طلق دیگری جایگزین کند ، اما بخت با او همراه نبود و آن روز به اتفاق ، همه اسرار داشتند زودتر برود تا استراحت کند . نا امید کیفش را برداشت و با خداحافظی به سمت جنگل راه افتاد .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
دوست دارم پسر عموش حسودی کنه و غیرتی بشه ،بعدش خودشم بیاد همکارش بشه تا حواسش بهش باشه ولی باهاش بد باشه و دعوا کنن ولی دوسش داشته باشه😂😂
مشتاقانه منتظر پارت بعدممممم
خیلی قشنگ مینویسی
یجوری از پسر عموشم استفاده کن و بیارش تو داستان من اونو میخواااممم🥺💔
عالیههههه تند تند بزار من دیوونه نشم😂💔
مرسی
من میزارم ولی منتشر شدنش دست من نیست😂