
قسمت پانزدهم...
دسته گل را بر روی میز آشپزخانه قرار داد و مشغول آماده کردن قهوه شد. استیسی خوش و خرم کار کیل نشست و درحالی که به دسته گل نگاه می کرد با مشغول دیدن کانا چیزی در گوش او گفت. کیل به نشانه متوجه شدن سرش را تکان داد و نگاه کوتاهی به او انداخت و ریلکس کمی خود را بر روی مبل لش کرد. زود با سینی حامل فنجان های قهوه به آنان پیوست و پس از قرار دادن سینی بر روی میز، بر روی مبل تکی نشست. دسته ای از موهایش را کنار زد و روی به کیل سر صحبت را باز کرد. _یکی اش رو بردار، چه خبر از کار و انتشاراتی؟. کیل صاف نشست و دو دستی گوشه های از کتش را مرتب کرد. _خب اوضاع خوبه، فرآیند انتشار و چاپ اول کتابت خوب داره پیش میره؛ ولی واقعا اومدنت روی کار من توی اونجا اثر گذاشته. سپس دست دراز کرد و یکی از قهوه ها را برداشت. استیسی کنجکاو در سکوت به مکالمه آن دو نگاه می کرد.
_نمیدونستم اینقدر حضورم ممکنه روی کارت اثر بگذاره، اگر می دونستم زیاد نمی اومدم که نتونی بعد من درست به کارت ادامه بدی. از این حرف کیل خنده ای کوتاه و مصنوعی سر داد. _خیلی خوبه که هنوز همون رک حرف زدن و کنایه زدن داری. _شاید بعد از جدائیمون چیزایی عوض شده باشه اما خب چیزایی هم هنوز سر جای خودشون اند. _کاملا مشخصه. از درون کمی احساس قدرت می کرد که بدون آنکه حرف زدن درباره گذشته، او را آزار دهد آن را بر زبان می آورد. هرچند او اکنون مشکلی دیگر داشت که می بایست آن را حل نماید. پس از قهوه، برای شام سه تایی با یکدیگر میز را چیدند و مشغول میل کردن شام شدند.
کیل درحالی که مشغول خوردن از مرغ بود با دهانی نیمه پر لب به تشکر زد. _واقعا شرمنده که توی زحمت انداختمتون چه نیازی بود آخه غذا سفارش بدید. پس از این حرف استیسی و کانا با تعجب به یکدیگر نگاه کردند و تلاش کردند که نخندند. استیسی خطاب به او پرسید. _مزه اش خوبه یا بده حالا؟. _از مرغ سوخاری و سیب زمینی های مک دونالد عالی تره، از کجا خریدید؟. این بار هردو با یکدیگر به زیر خنده زدند. کیل با تعجب به آن دو نگاه کرد. _چیه؟ چرا می خندید؟. استیسی خنده خود را کمی فرو نشاند و جواب داد. _این هارو من و کانا درست کردیم، واقعا متوجه مزه اش نشدی؟. کیل با تعجب در واکنش به جواب او ابروهایش را بالا داد و گفت: _واقعا محشره مزه اش. _نوش جان بزن بر بدن که زیاده.
پس از شام دسر ها را استیسی آورد و در آخر با یکدیگر به تماشای فیلم با پاپ کورن هایی که کانا درست کرده بود، نشستند. در طول تماشای فیلم استیسی که در میان آن دو نشسته بود، به خواب رفت. هردو که تا انتهای فیلم بیدار بودند با کمک یکدیگر او را بلند کردند و به اتاق بردند و بر روی تخت قرار دادند. کیل نیز بیشتر نماند و قصد رفتن کرد. برای بدرقه کردن او به همراهش تا کنار در رفت. _خب وقتشه که منم رفع زحمت کنم، دیگه دیر وقته. _خوش اومدی، برو به سلامت. کیل برگشت که حرکت کند اما انگار که چیزی به یادش آمده باشد برگشت و روی به او کرد. ابتدا دو دل بود که آن را بیان کند یا خیر اما به جای بیان آن تصمیم گرفت درخواستی از او کند. _می تونیم دوباره همدیگر رو ببینیم؟ دوتایی البته. _الان داری درخواست دیت رفتن می کنی؟. _خب بله، قبول می کنی یا نه؟. کمی به فکر رفت و نگاهش را پائین انداخت و سپس جواب داد. _قبوله، فرداشب چطوره؟ ساعت ۱۹. کیل پس از گرفتن جواب مورد انتظارش لبخندی زد و جواب داد. _قبوله، اون ساعت آماده باش خودم میام دنبالت. _باشه. _پس شب خوش و خداحافظ. _شب خوش.
خوشحال یکی یکی پله ها را پشت سر گذاشت و کم کم از جلوی چشمان او محو شد. به داخل برگشت و مشغول جمع و جور کردن خانه و شستن ظرف های کثیف شد. بعد نیم ساعت خسته بر روی مبل لش کرد و نگاهی به تلفن خود انداخت. همان گونه که با تلفن اش مشغول بود، ناگهانی شماره ای ناشناس با او تماس گرفت. با تعجب نشست و به شماره چشم دوخت. کمی دلشوره و نگرانی به قلبش افتاد. معلوم نبود که می تواند متعلق به چه کسی باشد که در این ساعت از شب با او تماس گرفته است. دو دل بود که جواب بدهد یا آن را رد کند. دل را به دریا زد و تماس را وصل کرد اما صدایی به گوشش نخورد. کمی منتظر شد و وقتی صدایی نیامد با گیجی گفت: _الو، کسی پشت خطه؟. اما تماس بر روی او قطع شد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)