
قسمت چهاردهم...
به اتاق رفت و لباسش را عوض کرد. درحالی که بر روی تخت دراز کشیده بود آخرین پیام رد و بدل شده میان خود و بروس را برای چندمین بار چک می کرد. نمی دانست که چه کاری برای درست کردن این اوضاع آشفته میانشان انجام دهد. نمی دانست که او اکنون مشغول انجام چه کاری یا با چه کسی است. شاید باید کمی فاصله می گرفت و صبر می کرد که معجزه ای رخ دهد و اوضاع درست شود. دستش را بر روی چشمانش قرار و کمی در سکوت اتاق ماند تا این احساس سردرگمی، ناراحتی و اضطراب از او فاصله بگیرد. تنها مشکلی که از او بابتش خود را سرزنش می کرد فکر کردن بیش از حد به هنگام پیش آمدن مسئله ای بود؛ که فقط پس از حل آن خیالش راحت می شد. چند دقیقه بعد از اتاق خارج شد و به پیش استیسی که درحال تماشای تلویزیون بود رفت. نگاهی به تلویزیون انداخت که سریالی درحال پخش بود.
برای تغییر حال و هوای خود تصمیم به خارج شدن از خانه گرفت. اکنون به تنهایی با این اطراف آشنا شده بود. به گونه ای که گاهی حتی با بعضی از همسایگان ساختمان دید و بازدید داشت. به سمت در رفت و قبل از خارج شدن با صدای بلند خارج شدن اش را بیان کرد. _من میرم یکم بیرون هوا بخورم، چیزی لازم نداری؟. استیسی درحالی که نگاهش بر روی سریال متمرکز بود جواب داد. _نه خوش بگذره. پس از خارج شدن در راه با آقای نورمن مواجه شد. با سلامی متواضعانه از کنار او گذشت و ساختمان را ترک کرد. پیاده به سمت پارکی که اولین بار در آن گم شده بود رفت و به آرامی درحالی که قدم می زد به غریبه هایی که آنجا بودند نگاه می کرد. بعضی از آنان با خانواده خود درحال گذراندن اوقات فراغت، بعضی دیگر در تنهایی درحالی که بر روی چمن ها نشسته بودند درحال کتاب خواندن بودند، بعضی دیگر به تنهایی یا با حیوان خانگی یا حتی با همراه خود درحال پیاده روی بودند.
تنهایی بر روی نیمکتی نشست و به مشاهده بهتر بقیه پرداخت. اتفاقی چشمش به خانواده ای سه نفره متشکل از پدر و مادر و دختر نوجوان خود افتاد که صد متری آن طرف تر برای پیک نیک آماده بودند و خوش و خوشحال درحال صحبت با یکدیگر بودند. دیدن آنان او را به یاد خانواده اش می انداخت که گاهی با یکدیگر در هوای آفتابی پس از باران، به پیک نیک می رفتند. با یادآوری خاطرات خوش گذشته لبخند بر لبش نقش بست. پس از نیم ساعت به سمت خانه حرکت کرد. درحالی که قدم می زد صدای زنگخور تلفنش بلند شد. وقتی متوجه شد آن را درون جیبش خارج کرد و نگاه به صفحه تلفن کرد. یک تماس ناشناس بود. او که معمولا عادت به برداشتن تماس های ناشناس نداشت، بی خیال آن شد و تلفن را به درون جیب اش برگرداند.
شب هنگام به استیسی برای حاضر کردن وسایل پذیرایی و شام کمک می کرد چون قرار بود کایل برای کمی نشستن و وقت گذراندن به خدمت آنان بیاید. _حواست به سیب زمینی ها باشه که نسوزه. فوری نگاهی به ماهیتابه سیب زمینی ها انداخت و با قاشق چوبی کمی آنان را زیر و روی کرد. _دیگه چی میخوای کنم؟. _هیچی فقط وقتی سیب زمینی ها سرخ شدند بریزشون توی ظرف. حین کار و پخت و پز زنگ در به صدا آمد. استیسی درحالی که مشغول تزئین ژله ها بود خطلب به او امر کرد. _لطفا درو باز کن کانا من دستم بنده. پس از خاموش کردن زیر سیب زمینی ها به سمت در رفت و پس از چرخاندن دستگیره در را آرام باز کرد و با دسته گل رز بزرگی مواجه شد. گل ها کنار رفتند و چهره کیل پدیدار شد. با لبخند به او سلام کرد و او نیز متقابلا سلامی کرد. از جلوی در کنار رفت و پس از داخل شدن کیل، یکی از دسته های گل را به او داد. متواضعانه دسته گل را گرفت و تشکری ریز کرد.
کیل با صدای نسبتا بلند از روی خوشحالی به سمت سالن رفت و گفت: _سلام استیسی بیا که برات این گل های قشنگ رو خریدم. استیسی زود تزئین ژله را تمام کرد و خرامان خرامان با قدم های ریز و نسبتا سریع خود را به او رساند و دسته گل را از او گرفت و کمی بو کرد. سپس با لبخندی کیوت به پهنای صورتش تشکر کرد. _خیلی ممنونم، واقعا خیلی قشنگه. _خواهش میکنم. سپس نگاه کوتاهی به کانا انداخت که گویا منتظر شنیدن تعریف و تمجیدی از او بود. با مواجه شدن به نگاه کیل برای تایید حرف و ابراز تشکر دوباره، با لحنی آرام که آمیخته با مقداری خجالت بود گفت: _بازم ممنون کیل، واقعا لطف کردی که خریدی. _خواهش میکنم، از کنار گل فروشی که رد می شدم چشمم بهشون افتاد و یاد تو افتادم، برای همین گفتم بخرم اما بعد یادم اومد که اگر واسه استیسی نخرم هم ممکنه ناراحت بشه برای همین گفتم واسه دوتاتون بخرم. به نشانه متوجه شدن سرش را تکان داد و گف: _لطف کردی.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)