
قسمت اول فصل سوم...
تا انتهای کلاس حرف دیگری میان آن دو رد و بدل نشد. پس از آن کوله پشتی و وسایلش را برداشت و از سمت دیگر نیمکت رفت و کلاس را ترک کرد. به تنهایی در راهرو قدم می زد و به این فکر می کرد که وجود ایوان در نزدیکی او، می تواند کمک بزرگی برای رسیدن به جک و پی بردن به حقیقت باشد. اما این کار آسانی نبود، چرا که می بایست اول او را تحت تاثیر قرار می داد و خود را به او نزدیک می کرد. تنها درون حیاط به سمت کتابخانه دانشگاه به راه افتاد. ذهنش تماما درگیر این بود که چگونه وارد عمل شود؛ برای همین حواسش از اطرافش تماما پرت شده بود و متوجه ماشینی که درحال نزدیک شدن بود، نبود. ناگهانی توسط نیرویی قوی به عقب کشیده شد و ماشین از بیخ گوشش رد شد. نتوانست تعادل خود را حفظ کنید و بر روی زمین افتاد. نگاهی به پشت سر خود کرد و با ایوان مواجه شد که بالای سرش ایستاده بود.
عصبی اخم کرد و بلند شد. کمی گرد و خاک نشسته بر روی لباسش را با دست تکاند. قبل اینکه لب به دع.و.ا باز کند، ایوان حرفش را بر زبان آورد. _جای دع.و.ا و سرزنش بهتر نیست یه تشکری کنی؟ به هرحال جونتو نجات دادم و اگر زود نمی رسیدم الان اون ماشین بهت زده بود، بهتره نخوای از کمکی که بهت کردم پشیمونم کنی. از حرص نفسی عمیق سر داد و پس از برداشتن کوله اش راهی کتابخانه شد. گلایه مند گفت: _حداقل یه تشکر ساده میتونی به زبان بیاری که!. با دیدن بی خیالی او، در پشت سرش راهی آنجا شد.
پس از ورود مسیرشان جدا شد. برای تهیه کتابی مربوط به درس به بخش کتاب های آماری رفت. با دقت به عنوان تک تک کتاب ها نگاه می کرد. پس از نگاه کردن به تمامی کتاب های قفسه اول تا سوم و ندیدن کتاب مورد نظرش، کلافه دستش لای موهایش برد و به عقب هدایت کرد. اگر اینجا کتاب را پیدا نمی کرد باید به کتابخانه شهر می رفت و آنجا را نیز چک می کرد. مجبوری دوباره شروع به نگاه انداختن به قفسه ها کرد اما دوباره نیز به نتیجه نرسید. به سمت کتابدار رفت تا از او راجب موجود بودن چنین کتابی بپرسد. وقتی رسید با ایوان کنار کتابدار مواجه شد که قصد بردن کتابی داشت. اتفاقی چشمش به کتاب که افتاد شگفت زده شد. آن همان کتابی بود که می خواست اما اکنون دست ایوان بود.
غروری که داشت اجازه نمی داد درخواستی یا طلب کمکی از او بکند. خطاب به کتابدار پرسید. _ببخشید خانوم از اون کتاب که دست ایشونه موجوده؟. _متاسفم خانوم ولی این تنها نسخه موجود در اینجاست. ایوان نگاهی به کتاب انداخت و نگاهی به او کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: _اگر بخوای میتونیم باهم بخونیمش یا تقسیمش کنیم چند روز پیش تو باشه و چند روز پیش من. دلش می خواست مخالفت کند اما از ترس اینکه نتواند نسخه دیگری پیدا کند ناچار پذیرفت. _باشه پس باهم بخونیم از رویش. _میخوای پیش خودت باشه؟. _دیگه خودت امانت گرفتیش پیش خودت باشه، هروقت لازمش داشتم میام ازت قرض می گیرم. _هرجور که مایلی. راهی در خروجی شد. ایوان که اول قصد نزدیک شدن به او را نداشت اکنون حسی می گفت که فرصتی بدهد و او را بیشتر بشناسد؛ بلکه بتواند رفتارهای او را درک کند.
این از روی وجود حسی خاص نبود بلکه از روی کنجکاوی و شناخت او بود. او همیشه با دیدن ظاهر بقیه در اولین دیدار نیز می توانست شخصیت آنان را بشناسد، اما این دختر چجور شخصیتی در ورای آن چهره سرد داشت برایش مبهم بود. این چیزی بود که او را به سمتش سوق می داد. کوله اش را بر روی شانه اش محکم چسبید و به سمت او دوید و خود را به او رساند. هم قدم با او شد. _کجا الان میری؟. _چرا؟. تا کنون چنین درخواستی بر لب نیاورده بود و برایش سخت بود. با صدایی که می شد وجود اضطراب را درون آن احساس کرد گفت: _می خواستم بگم که اگر وقتت آزاده بریم کافه دانشکده. با نگاه سردش به او چشم دوخت و پرسید. _علت این درخواست رو میشه بدونم چیه؟.
_چیز خاصی نیست فقط خواستم کمی باهم حرف بزنیم. برایش تغییر اخلاقش با او مقداری عجیب و گیج کننده بود اما فرصت خوبی بود که نمی توانست رد کند. _باشه بریم. پس از وارد شدن به کافه بر پشت میزی رو به روی یکدیگر نشستند. _خب چیزی میخوای برات سفارش بدم؟. _نه فقط حرفی که ذهنت رو درگیر کرده بزن. ایوان کمی نگران دستش لای موهایش برد و پس از تر کردن ل.ب پائینش گفت: _میدونم ممکنه واست عجیب باشه ولی خب اینو یک جور درخواست دوستی حساب کن. دست به سینه به صندلی تکیه داد و گفت: _چی باعث شده که پسر سرد و دختر گریزی مثل تو بخواد بر خلاف رفتار چند دقیقه پیش تو کلاس، باهام دوست بشه؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییییییییی🎀🎀
فدااتتتت💗💗💗