
سلیا کلافه داخل اتاقاش قدم می زد . اینکه در عمارت استارک نه اتاق الزامات بود و نه کتابخانه هاگوارتز کلافه اش کرده بود . انگار تمام تفریحاتی که ۳ ماه به آنها عادت کرده بود را از دست داده بود. سلیا به حیاط عمارت رفت احساس خفگی می کرد. با آنکه تازه ۹ صبح بود اما سلیا حس غروب دلگیر را داشت. دستانش را بین مو هایش فرو برد و آنها را به هم ریخت. احساس کرد چیزی از پشتش رد شد . طبق عادت خواست که چوبدستی اش را در آورد اما با جای خالی کمربند و چوبدستی روبه رو شد.سلیا خم شد تا شاید کمتر در دید باشد. از بالای پرچین سگ بولداگ نقره فام جست و خیز کنان در هوا به سمت سلیا امد . سلیا در حیرت بود تا به حال چنین چیزی ندیده بود سگ دور سلیا می چرخید و بالا و پایین می پرید. سلیا لبخند روی لبش امد انگار تمام سردرگمی و کلافگی اش از بین رفته بود. در کسری از ثانیه سگ دود شد و به هوا رفت. سلیا صدای قدم های فردی را روی سنگ فرش عمارت شنید سرش را بالا آورد متوجه پرفسور اورت شد که عقب تر از الیو با لبخندی شیرین راه می رفت. الیو تعظیمی کرد و گفت " ارباب ، آقا با شما کار دارن ، راهنماییشون کنم داخل ؟" سلیا روبه الیو گفت" تو وسایل پذیرایی رو آماده کن " سلیا متوجه تعظیم و رفتن الیو نشد . تمام حواسش به پرفسور اورت بود . او آن هم در عمارت استارک یکی از عجیب ترین اتفاق هایی بود که سلیا دیده بود . سلیا با تعجب به پروفسور نگاه می کرد . حتی یادش رفت سلام کند یا خوش آمد بگوید. پرفسور خودش سر صحبت را باز کرد و گفت " فکر کنم حضورم بیشتر از پاترونوسم شگفت زده ات کرده که اینجوری خشک ات زده " سلیا متوجه بی احترامی اش شد اگر چه پرفسور این حرف را برای مزاح و خنده گفته بود. سلیا گفت " پرفسور خیلی از دیدنتون خوشحالم و البته متعجب.بفرمایید داخل " سلیا پرفسور را به سمت اتاق نشیمن راهنمایی کرد پرفسور روی مبل نشست گفت " اینجا دلگیر نیست؟" سلیا نگاهی به اطراف انداخت و با لبخند جواب داد " دیگه بهش عادت کردم " بعد از یک دقیقه سکوت سلیا با سوال " اون سگ ، کار شما بود ؟" سکوت را شکست. پرفسور با مهربانی جواب داد " بهش می گن پاترونوس، از شاد ترین خاطرات پدید می آن و غم و ناراحتی و مخصوصا دمنتور هارو دور می کنن. مال هر کس حیوونی که بازتابی از درونشه " سلیا گفت " سگ های بولداگ نشان وفاداری و مهربانی ان"
پرفسور که کمی صورتش گل انداخته بود گفت" می خوای یادش بگیری؟" سلیا لحظه ای فکر کرد سایه غم به چهره اش افتاد و با لبخندی غمناک گفت " نه " پرفسور متعجب گفت " نمی خوای یادش بگیری ؟" سلیا گفت " من خاطره خوبی ندارم که بتونم باهاش پاترونوس بسازم" سلیا باز برق ترحم را در چشمان پرفسور دید. برای اینکه از این جو سنگین خلاص شود سوالی که ذهنش را درگیر کرده بود پرسید " فکر نمی کنم این معمول باشه که اساتید به خونه دانش اموزانشون سر بزنن پس چی شمارو اینجا کشونده ؟" پرفسور همانطور که درون کیف پولش دنبال چیزی می گشت شروع به صحبت کرد . " متوجه شدم که داخل مدرسه طوری وانمود کردی که انگار چیزی نشنیدی و از این بابت ازت ممنونم ولی می دونم که درونت آشفته است . یکسری حرف ها هست که من خواستم بهت بگم و ترجیح دادم بیام اینجا و اینجا باهات حرف بزنم ." سلیا که با دوباره پس کشیدن این صحبت احساس می کرد سر یک زخم تازه خوب شده باز شده اخمی غلیظ روی صورتش سایه انداخت. حالا دو لیوان نوشیدنی عسلی هم روی میز بود و پرفسور همانطور که ان را مزه مزه می کرد صحبت هم می کرد " من بابت پدر و مادرت متاسفم ، هیچوقت عذاب وجدان اینکه می تونستم جلوشون رو بگیرم و نگرفتم از وجودم پاک نمی شه." پرفسور کاغذی را به سمت سلیا گرفت و ادامه داد " این عکس قبل زمانیه که اونا به جادوی سیاه رو بیارن" سلیا به عکس نگاه کرد . پدر و مادرش به نظر سال چهارمی یا پنجمی به نظر می آمدند. لبخند روی صورتشان بر عکس گردنبند یادآور شیرین و طبیعی بود. پرفسور ادامه داد " هیچوقت فکر نمی کردم کشش و میل تو به جادوی سیاه آنقدر زود خودشو نشون بده و تو اونو بپذیری. نمی تونم تلاش هات رو برای یادگیری ورد ها و افسون ها و مخصوصا جادوی سیاه را انکار کنم . من با تو مثل یه سال اولی برخورد کردم اما تو الان حتی قدرت و اطلاعات جادویی ات از یه سال چهارمی هم بیشتره. فکر کردم بهتره بیام و راجب انتخابت حرف بزنیم" سلیا که حالا کمی آزرده و عصبی به نظر می رسید گفت " کدوم انتخابم ؟!" پرفسور گفت " جادوی سیاه یا سفید ؟" سلیا خنده عصبی کرد و گفت " چرا نباید برم سمت جادوی سیاه ؟!" پرفسور گفت " برای جون آدما برای..." سلیا وسط حرف پرفسور پرید و گفت " چرا باید به جون یه مشت گندزاده و اصیل زاده های خائن اهمیت بدم ؟! تو راهرو ها ، سر کلاس ، ... پچ پچ هاشونو پشت سرم نمی شنوی؟" اونا تفاوتی بین من و پدر و مادرم قائل نیستند ، اونا به تفکرات من اهمیت نمیدن ، چرا وقتی اونا منو به چشم یه مرگخوار و کسی که جادوی سیاه بلده نگاه می کنن من باید جونشون برام مهم باشه؟!" پرفسور که انگار توقع شنیدن این حرف ها را از سلیا نداشت بهت زده به سلیا خشمگین خیره شد سلیا ادامه داد " من جادوی سیاه رو به اون مزخرفات مدرسه ترجیح می دم و صد البته که اگه دست خودم بود تحصیل در مدرسه دورمشترانگ رو به این مهد کودک ترجیح می دادم "
پرفسور اورت با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت " چی باعث شده تا این حد علاقمند به جادوی سیاه بشی؟" سلیا که سفیدی چشمانش به سمت سرخی رفته بود گفت " قدرت . تو این جهان برای من قدرت همه چیزه . قدرت برای دفاع از خودم و چیز هایی که می خوام " پرفسور درمانده تر گفت " سلیا قدرتی که از جادوی سیاه به دست بیاد فقط باعث تنها شدن ات میشه ." سلیا بی هیچ تغییری در چهره و تن صدایش وقتی اشکی از چشم به خون نشسته اش پایین امد گفت " تنها شدن ؟! این جمله برای من معنی نداره . من همیشه تنها بودم . توی خونه ، توی مدرسه ، همه جا . می دونی چرا ؟ چون من یه استارک ام کسی که خودش انتخاب نکرد پدر و مادرش مرگخوار باشن ، انتخاب نکرد تنها باشه ، اما الان می خوام خودم انتخاب کنم ، می خوام قدرتمند باشم حتی اگه با استفاده از جادوی سیاه باشه." پرفسور اورت که متوجه شد این حرف یعنی پایان مکالمه اشان، از جا بلند شد روبه سلیا گفت " بترس ، از جادوی سیاه بترس . جادوی سیاه همیشه عواقب داشته و الان هم خواهد داشت. فقط امیدوارم از انتخابت پشیمون بشی." پرفسور اورت با چهره ای که دیگر سرشار از شادی و امید نبود از در خارج شد .
منتظر نظراتتون هستم .
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در کانال ایتا تقریبا ۹ پارت جلوتر هستیم . اگه دوست دارید پارت ها را زودتر بخونید حتما عضو شید .
eitaa.com/akharinbazmandecelia