
سلیا با لباس مشنگی و چمدان در دست در قطار حرکت می کرد و دنبال یک کوپه خالی بود . بعد از چند کوپه ، کوپه ای خالی پیدا کرد . داخل شد چمدانش را در جای مناسب گذاشت و خودش کنار پنجره نشست سرش را به پنجره تکیه داده بود و به برف بیرون خیره شده بود . همین دیشب کار انبار تمام شده بود و امروز صبح کلید و فهرست را تحویل پرفسور اسنیپ داد . قطار حرکت کرد و سلیا دوست داشت کوپه همینطور خالی بماند و فقط صدای قطار باشد و بس . در کوپه زده شد و کسی نبود جز متیو . متیو گفت " ممکنه اینجا بشینم ؟ " سلیا ترجیح داد کوپه را با متیو شریک شود تا یک دانش آموز فضول برای همین چوبدستی اش را در آورد و گفت " اگه صدات در بیاد خودم دهنتو می بندم " متیو ارام امد و نشست و سلیا چوبدستی اش را در جیبش گذاشت . تا آخر مسیر متیو حتی مراقب صدای نفس کشیدنش هم بود . در ایستگاه کسی منتظر سلیا نبود . دلش می خواست کمی قدم بزند و اما با این چمدان ممکن نبود . سلیا صدا زد "دوچ" چند ثانیه گذشته بود که جن خانگی جلویش ظاهر شد . سلیا گفت "چمدون منو ببر منم تا یک ساعت دیگه می یام خونه . دوچ گفت " ارباب با من نمیآید ؟" سلیا همانطور که دستهایش را در جیب شلوار مشکی اش کرده بود گفت " نه ، می خوام قدم بزنم " با شنیدن این حرف دوچ چمدان و وسایل را برداشت و غیب شد . در این فکر بود که چرا هیچ قسمت زندگی اش عادی نبود و حالا در تعطیلات کریسمس تنها در خیابان قدم می زد وقتی به عمارت استارک رسید هوا تقریبا تاریک شده بود . اما در همان تاریکی هم مشخص بود که عمارت استارک همچون گذشته، با شکوه و دلگیر است. سلیا حس میکرد که اینجا خانهاش است، حتی اگر خالی از زندگی باشد. همان درخت ها و پرچین ها و گل های اویزان از دیوار و به همان اندازه قبل دلگیر . سلیا در ورودی سالن را باز کرد و در همان ورودی در از خنده پخش زمین شد. دوچ به همراه سه جن خانگی دیگر دامن های مخمل قرمز گل گلی چین داری که منگوله های رنگارنگی از آنها آویزان بود پوشیده بودند کفش هایشان که مثل کفش های دلقک ها در نوکش منگوله بزرگ سبزرنگ بود و لباسشان یقه ای سفید چین دار داشت و مثل درخت کریسمس تزئین شده بود . خنده سلیا بند نمی آمد . هربار که چشمش به دوچ و الیو می افتاد دوباره خنده اش شدت می گرفت . در بین خنده هایش بریده بریده گفت " این چه لباسیه ؟ چرا شبیه درخت کریسمس شدین ؟" دوچ گفت " پدرخواندهاتون پیغامی فرستاد و گفت اگر شما برای کریسمس به خونه اومدید شمارو خوشحال کنیم ما هم این لباسارو درست کردیم ." سلیا زمانی که ۴ جن خانگی را می دید که به ردیف با ان لباس های مضحک ایستاده بودند دوباره خنده اش می گرفت .
سلیا خندهاش را کنترل کرد و به دور و اطراف نگاه کرد. او نمیتوانست از شادی و شگفتیاش نسبت به تزئینات و لباسهای جنها چشمپوشی کند. دور تا دور سالن تزئین شده بود . درخت کریسمسی کنار شومینه بود که خیلی خوب تزئین شده بود . سلیا روبه دوچ گفت " برید لباساتون رو عوض کنید وگرنه من تا فردا صبح هم می تونم بهتون بخندم " دوچ و باقی جن ها لباسشان را عوض کردند و سر میز رفتند . بوقلمون بریون ، کیک ، شیرینی ، سیب زمینی سرخ کرده ،... روی میز خودنمایی می کرد . سلیا لحظه ای به یاد هاگوارتز افتاد. اما خوردن دست پخت دوچ آن هم بعد ۳ ماه ، حواسش را کامل از هاگوارتز پرت کرد . سلیا بعد از شام به سالن رفت و کنار شومینه و درخت کریسمس ، کف زمین دراز کشید . چشمانش را بست دستانش را باز کرد . لبخند روی صورت سلیا می درخشید . " ارباب جوان چرا روی زمین دراز کشیدید؟" این صدای دوچ بود . سلیا چشمانش را باز کرد و همانجور که با لبخند به درخت کریسمس نگاه می کرد گفت " هر چقدر هم ناجور و بد باشه اما هنوز حس خونه را برام داره ." سلیا ناگهان مثل برق گرفته ها از جا پرید و چها زانو نشست و روبه دوچ گفت " تو پدر و مادرم رو دیدی نه ؟" دوچ بادی به غبغب انداخت و با غرور گفت "معلومه که دوچ افتخار اینو داشته که به ارباب بزرگ خدمت کنه. دوچ و خانوادش ، نسل اندر نسل خانزاد خاندان با اصالت استارک بودن ." ، " برام از از اونها می گی؟" تقریبا نزدیک نیمه شب بود ، سلیا روی کاناپه دراز کشید . و دوچ همانطور که روی کف زمین نشسته بود و در خاطراتش غرق شده بود شروع کرد به تعریف . از مهر و محبت مادرش ، تا غرور و استواری پدرش . از بازی هایی که در کودکی با سلیا می کرد و ... می گفت. سلیا چشمانش سنگین شد نفهمید در کجای داستان بود که خوابش برد . سلیا روی کاناپه چمپاته زده بود و پتویش را محکم دور خود گرفته بود . عرق روی پیشونی اش و رنگ سفیدش نشان می داد که کابوس می بیند . دوچ به سمت سلیا می رود و اول ارام صدا می کند " ارباب جوان " سلیا تکانی می خورد و اما بیدار نمی شود .دوچ برای بار دوم بلند تر او را صدا می کند و سلیا چشمانش را باز می کند وقتی دوچ را می بیند دوباره چشم هایش را می بندد و می گوید " دوچ می خوام بخوابم . خسته ام." ، " ارباب نمی خواید هدیه هاتون رو باز کنید " سلیا که دوباره نامه ای که به پدرخواندهاش داده بود را به یاد آورد پتو را بیشتر به خود فشرد و با صدایی که می لرزید گفت " کسی برای من هدیه نمی فرسته " دوچ با صدایی که مشخص بود خوشحال است گفت " ولی شما چنتا هدیه دارید." سلیا سریع بلند شد و نشست . نگاهی به هدیه های زیر درخت کریسمس کرد و چشمانش را مالید تا نکند اشتباه دیده باشد بعد وقتی مطمئن شد که اشتباه نمی کند اول روی همه هدیه هایش را خواند . ۳ تا انها از طرف پدرخواندهاش و یکی از آنها از طرف پروفسور اورت بود . دو نامه هم کنار جعبه ها بود .
سلیا اول نامه ها را برداشت اما هیچ کدام از طرف پدرخواندهاش نبود . هر دو از هاگوارتز فرستاده شده بود . یکی اعلام نمرات امتحانش و دیگری اطلاعات ترم بعد . سلیا ورقه را از درون پاکت در آورد و نگاهی به نمراتش کرد . اول از همه توجهش به نمره معجون سازی اش افتاد نمره E(فراتر از حد انتظار) گرفته بود مثل اینکه معجونش به ان افتضاحی که فکر می کرد نشده بود . در درس های نجوم و تاریخ جادوگری هم E گرفته بود و باقی درس هایش هم نمره O(عالی) گرفته بود . خیالش از نمراتش راحت شد و به سمت هدیه هایش رفت . پرفسور اورت برایش کتاب اصول و قوانین دوئل را فرستاده بود .هدیه اول پدرخواندش شال و کلاه مشکی با یک sسبز رویش بود . و در اصل هدیه ای یک تیر و دو نشان بود s هم اول اسم سلیا و هم اول اسم اسلیترین بود . هدیه دومش کمربندی از جنس اژدها برای نگهداری چوبدستی اش بود و دارای دو جیب مخفی هم بود و هدیه سومش گردنبند یادآور بود. سلیا گردنبند را با دستان لرزان برداشت. پشت گردنبند اسم خودش ، پدرش و مادرش نوشته شده بود. در گردنبند را باز کرد و سنگ قرمز را لمس کرد . در کسری از ثانیه قامت پدر و مادرش را روبه رویش دید. با اینکه می دانست خیال و وهم است اما بلند شد تا انها را در آغوش بگیرد. تا دستش را دراز کرد تا مادرش را بغل کند. دستش از قامت سرخ فام مادرش رد شد . سلیا اشک هایش روی گونه اش روان شده بود . مادرش شروع به صحبت کرد. " سلیا عزیزم ما همیشه تو رو دوست داریم و توی قلبت زنده ایم حتی اگه کنارت نباشیم . می دونم دلت تنگ شده ، دلت می خواست پیشت باشیم اما نشد . نشد که باهم یه خانواده خوب باشیم . دل ما هم برات تنگ شده ." پدر سلیا ادامه داد " تو شجاعی ، باهوشی ، قوی می دونم که می تونی ادامه بدی. می دونم که می تونی خوب زندگی کنی. ما ازینکه الان پیشت نیستیم متاسفیم . خیلی متاسف . اما همیشه حواسمون بهت هست . " بعد هر دو باهم گفتند " دوست داریم " تصویر همانطور که به وجود آمده بود همانطور هم از بین رفت . سلیا قفل گردنبند را بست و به گردنش انداخت . تا به حال هدیه ای به آن ارزشمندی نگرفته بود .سلیا از اینکه چیزی برای پدرخواندهاش نگرفته بود احساس عذاب وجدان می کرد . سلیا زمان رفتن به کوچه دیاگون را نداشت .
کلافه دستش را در موهایش برد انها را بهم ریخت و چشمش به واژه معجون های کارنامه اش افتاد . درست بود که نمی توانست به کوچه دیاگون برود اما می توانست معجون درست کند . معجون هایی که تا به حال یاد گرفته بود . بعضی را همراهش داشت و بعضی را همین الان درست می کرد . البته هدیه دیگری هم در نظر گرفت که به کمک دوچ احتیاج داشت . سلیا فریاد زد " دوچ پاتیلمو کجا گذاشتی ؟". سلیا ۴ ساعت تمام صرف درست کردن معجون هایش کرد . آنها را در زیباترین شیشه هایش ریخت . دوچ هم کارش تمام شده بود . یک مهر زیبا با طرح درخت بید مجنون خراطی شده بود . سلیا رو به دوچ گفت " عالی شده ، کمک کن اینارو بسته بندی کنیم " و دوچ تعظیمی کرد و معجون ها رو درون جعبه ۶ گوشه به رنگ سبز گذاشت و بین انها را با خورده کاغذ های مشکی پر کرد. سلیا هم جعبه مشکی با طرح طلایی را برای مهر آماده کرد و مهر را درونش گذاشت و دور تا دور مهر را خورده کاغذ مشکی و طلایی ریخت . در اخر مقداری هم موم به رنگ قرمز ، طلایی ، سبز درون جعبه گذاشت . فقط مانده بود نامه . کاغذ را برداشت و با جوهری مشکی نوشت .:" پدرخوانده عزیزم بابت حرف هایی که در نامه قبلی ام زدم از شما معذرت می خوام .اینکه در کنارم نباشید شرایط سختی را برایم رقم زده. فشار امتحانات هم بی تاثیر در این بی ادبی ام نبود . نمی خواهم بهانه بیاورم می دانم که رفتارم ناپسند بود . از آن روز بار ها بار ها قصد کردم که نامه ای بنویسم در آن از شما عذرخواهی کنم اما هر بار به خودم می گفتم آیا رویت می شود ؟! کاری که به جن های خانگی سپرده بودید به درستی انجام دادند . لباس های به شدت مضحکی پوشیده بودند که قهقه مرا قطع نمی کرد . هدایا بسیار زیبا و ارزشمند بود.مخصوصا گردنبند که هر چقدر از ارزشمندی اش بگویم کم است . باز هم بابت رفتارم عذر می خوام و امیدوارم که مرا ببخشید و دوباره برایم نامه بنویسید . دوست دار شما سلیا پ.ن : کارنامه ام را هم برایتان در پاکت گذاشته ام " سلیا دو قطعه کاغذ دیگر را برداشت و در کاغذ اول نوشت :" تمام این معجون ها را خودم تهیه کردم . می دانم چیز ارزشمندی نیست اما می خواستم پیشرفت من را در هاگوارتز ببینید. " سلیا کاغذ را در جعبه معجون ها گذاشت و کاغذ دوم را برداشت و رویش نوشت " این هدیه از طرف من و با تلاش دوچ است امیدوارم که دوست داشته باشید . پ.ن من هنوز هم مهر قبلی را دوست دارم پس اگر برایم نامه می فرستید با همان مهر قبلی باشد♡ ." سلیا این برگه را هم درون جعبه مهر گذاشت و آنها را به خوبی بسته بندی کرد تا در راه آسیب نبید . بعد انها را به دوچ داد تا با اوریل برای پدرخوانده اش بفرستد. بعد از فارق شدن از این همه کار ، سلیا انقدر خسته بود که روی همان زمین دراز کشید و گردنبند را در مشتش گرفت و خوابش برد.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
در کانال ایتا تقریبا ۹ پارت جلوتر هستیم . اگه دوست دارید پارت ها را زودتر بخونید حتما عضو شید .
eitaa.com/akharinbazmandecelia