

یک بلور گلگون رنگ خش دار اما نه از جنس تیزی اجسام که خش هایی از جنس واژگان و رنگ گلگونی از جنس خون. آری قلبش را می گویم

قلب دخترک همچو کاسه ای خون در گوشه ای می چکید همانگونه که دانه های مروارید درخشان اشک هایش از چشمه زلال چشمانش بر چهره تب دارش می غلتید

قلبش سودا میداد نغمه ای سست که واژگانی بودند بی مفهوم از دیدگاه بشر. که هیچ کس نمی فهمید با آنکه آن را می شنید. گویا این حرف ها همچو آبی در شیشه ترک خورده خونین قلبش حبس شده بودند اما قطره قطره از آن ترک ها می چکیدند، همچو آواز غو به هنگام مرگ، نالان. اما اگر هم کاملا رها میشدند، بی فایده بود؛ که در فهم انسان ها نمی گنجیدند

قوت تکان خوردن نداشت، بدنش درد میکرد. گویا به طور سهمگینی با تیشه ای بدنش را پاره پاره کرده بودند، اما با تیشه ای از جنس واژگان. این دردی بود که از زخم های کاری قلبش سرچشمه می گرفت. حال خوشی نداشت. گویا در گردابی عمیق غرق شده بود. ناگهان...

ناگهان شیشه ها در نور آیینه ها شکستند. این نور از خورشیدی نشات می گرفت که منشا آن را نتوان دید. اما گویا به یک باره از نور این خورشید برآمدند گل های نغز کامکار از زمین نژند تحت قدم های او؛ که ماه و خورشید چکیدند و آفتاب و مهتاب در هم درآمیختند آنگاه که پسرک بیامد...

گرمی نفس های پسرک همچو باد بهاری، شکوفه ها را بر برف، جامه سپید شاخه های تکیده درختان زمستان دخترک فاتح نمود و ارمغان قدم هایش چشمه ای به زلالی قلبش در زمین دل او جوشاند. نگاه پسرک نور آسمان روشن بامدادان را در آسمان تار شامگاهان او کشید؛ در برابر چشمان خیس دخترک

به راستی که پسرک، منجی بود. منجی دخترک. شاید او بود همان خورشید تابان که در قلب دخترک فرود آمد؛ زمین آن را از نور ع ش ق منفجر کرد...آنگاه که در برابرش زانو زد. شاید هم پسرک بود ماه، یا فرشته ای زیبا با بال هایی پنهان

دخترک محو در هفت آسمان بی نهایت چشمان پسرک، درد قلبش را به دست نسیم فراموشی سپرده بود. چنان که دریا همچو قلب تپنده دخترک، به تلاطم افتاد. درختان سر به فلک کشیده در برابر منجی سر به تعظیم فرود آورده در هوای نفس های آن دو، گل ها از گلبرگ هایشان برایش فرش قرمز ساخته بودند و خورشید خجل از نور روی پسرک، پلک ها را بر سیاهی دیده افکنده بود که چشمانش را نزند...چنان بودند که گویا دنیا پسرک را خدا پنداشته بود. دخترک ندید که سردی دستانش در گرمای دست پسرک ذوب شد. ناگهان نغمه ضعیف پنهان قلبش، با زمزمه دل انگیز قلب پسرک سرودند، سرودی که نامی جز عشق، سزاوارش نبود. آری آنها سرود عشق را با یکدیگر خواندند

به راستی که پسرک ناجی دخترک بود. چنان که در آغوشش، قلب دخترک، قلبی که به سرعت گدازه های آتش در سینه اش میکوفت، به یک باره آرام شد همانگونه که نفس های پاره پاره اش از ترس؛ و به خنکا رفت پوست سوزان از اشک های داغش، با لمس دست های پسرک بر گونه هایش. عصیر بود حتی گنجاندن تصور آن در خیال دخترک. اینکه بازوان و زانوانش را شدت گرمای دستانی که حتی خورشید هم فاقد آن است، قوت دهند. هیچ گاه فکر نمی کرد که آوای امید و شعف، مغز و قلب ملولش را غرق کند. او هیچ گاه فکر نمیکرد مرحم طبیبی بتواند جراحات دلش را درمان کند. او هیچ گاه فکر نمی کرد بتواند آوای عشق را ز نو، با یک قلب زیبا بسراید؛

منجی برخلاف دیگران، حرف قلب او را خواند از لب های دوخته اش؛ پسر تنها کسی بود که دخترک می توانست با آرامش بگذارد قلبش، نغمه درونش را نزد او سر بدهد. پسرک این شیشه ترک برداشته را ترمیم کرد، با مرحمی از جنس نگاهش، لبخندش، حرف هایش. شاید هم دنیا در برابر زبردستی پسرک سر به تعظیم گزارده بود. آخر هیچ کس جز وی نمی توانست یک دل شکسته را شفا بخشد و زخم های آن را تسکین دهد. آری او طبیب بود. اما آنگاه که مرحمش را بر قلب دخترک می گذاشت، آن مرحم عشق بود عشق؛ که مغز زوال دخترک را آکنده ساخت از آوای دل پسرک، که لبریز بود از اطمینان و اعتماد، از عشق و امید، شور و شعف، این سرود؛ نه تردید

به راستی که پسرک ناجی دخترک بود. آبی بود بر دخترک که به سان آتش شعله ور، روی به خفتنی ابدی گزارده بود، آری چشمان دخترک سوی دوباره ای گرفت از فروغ نگاه پسرک؛ دستان سردش گرم شد؛ نفس هایش آرام؛ مغزش آرام از موسیقی دل انگیز واژگان برآمده از ل ب های سرخ پسرک و قلبش مملو از ع شق و امید و مشامش لبریز از رایحه تن او که میداد بوی یک معجزه بوی عشق، نه یک انسان. و قلب هایشان به تپش افتاد آنگاه که دست در دست یکدیگر نهادند. و همچنان که این دو چشمه جوشان آواز عشق را سر میدادند، به سوی دریای زندگانی جاری شدند

به راستی که این زیباترین داستان بود...داستان عشق من و تو. داستانی بدون پایان
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
نظرات بازدیدکنندگان (0)