
قسمت سیزدهم...
وقتی متوجه حال او شد با تعجب پرسید. _خوبی؟. با این حرف به خود آمد و از او فاصله گرفت و جواب داد. _بله خوبم، خب باید دیگه برم. به سمت در راهی شد و آنجا را ترک کرد. علی رغم تلاش هایش برای کنار آمدن با حضور کیل گاهی دیدار با او برایش سخت و غیرقابل تحمل می شد. خصوصا با چنین حرکتی که با آن مواجه شده بود ذهنش برهم ریخته بود. درحالی که با قدم های سریع و کوتاهش درحال ترک راهرو بود، هنوز دستان او را به دور ک.م.ر خود احساس می کرد. درست بود این اواخر کمی ر.ا.ب.ط.ه اش به طرز عجیب و غیرقابل توضیحی با بروس روی به سردی رفته بود؛ اما همچنان نسبت به او احساس تعهد می کرد و نمی توانست ل.م.س ش.دن توسط فردی دیگر را تصور کند.
پس از خارج شدن از آنجا با تاکسی ای به خانه استیسی برگشت. برای آنکه او به درگیر شدن ذهنش توسط کیل پی نبرد با لبخندی خوشحال در را باز کرد و داخل شد. با صدایی نسبتا بلند گفت: _من اومدم. استیسی با شنیدن صدای او با ج.ی.غ و ذوق خود را به او رساند و خود را به ب.غ.ل او انداخت. بخاطر واکنش او خنده ای کرد و گفت: _یواش دختر. از او فاصله گرفت و شانه های او را گرفت و و گفت: _خب بگو ببینم چیکار کردی؟دل تو دلم نیست، تموم شد؟. با ذوق کتاب را به او نشان داد. از خوشحالی دوباره ج.ی.غ سر داد و او را محکم تر ب.غ.ل کرد. _وای تبریک میگم بهت دختر، بالاخره به آرزوت رسیدی. با خجالت خنده ای کوتاه سر داد و گفت: _بله بهش رسیدم. اما زود انگار چیزی یادش آمده باشد لبخندش محو شد. _چی شده؟ چرا پوکر شدی؟.
اول در گفتن آن تردید کرد اما بعد آن را بر زبان آورد. _خب راستش نمیدونم که به بروس زنگ بزنم و بهش این خبر رو بدم یا نه، اونم بعد اون د.ع.و.ا.یی که باهم کردیم و سرد شدن احساساتش بعد از اون. به آرامی دستش را بر روی شانه او قرار داد و گفت: _تو تقصیری نداری و اون د.ع.و.ا بخاطر اشتباه برداشتی ای بود که رابطه بین از تو و کیل داشت، به هرحال من فکر می کنم او گمان می کرده که قصد رها کردنش رو داری و چون نگران بوده چنین هیجان زده شده و اون حرف هارو زده. _نمیدونم واقعا چیکار کنم، رسما دو هفته هست که نه تلفن برمی داره نه جواب پیام هام رو میده، بدجور ازم دلخوره. _تو تلاشتو کردی و حقیقت رو بهش گفتی؛ اینکه حرفتو باور نکرده مشکل خودشه نه تو، اگر نمیتونه تورو باور کنه یا ببخشه وقتت رو تلف نکن و بزار فردی بهتر پیدا بشه که ارزشتو داره و بهت ثابت میتونه کنه که براش ارزشمندی.
_نمیتونم ولش کنم، قلبم قبول نمیکنه، شاید مشکل از من باشه نه اون، اول کیل حالا بروس؟ هروقت که فکرش رو می کنم ذهنم دوباره مشوش میشه. _بی خیال اینا شو، فعلا فکرشو نکن، بیا فعلا فقط این موفقیتت جشن بگیریم. به ناچار قبول کرد. _باشه. به همراه او بر روی مبل نشست و تصمیم گرفت که فعلا کمی مشکلش را فراموش کند. اما ذهنش برای لحضه ای آرام نمی گرفت و با مرور خاطرات و اتفاقات گذشته به دنبال یافتن مشکل بود تا آن را ریشه کن کند. تصمیم گرفت که حداقل این موفقیت و خوشحالی ای که نصیبش شده را با پدر و مادرش به اشتراک بگذارد. از این روی با تلفن با مادرش تماس گرفت.
_سلام مامان، خوبی؟ بابا چطوره؟. _سلام عزیزم، ممنون ما خوبیم، خودت چطوری؟. _منم خوبم. _راستی بروس چطوره؟ کتابت رو چیکار کردی؟. _اون..اونم خوبه، راستش می خواستم راجب همین باهات حرف بزنم. بالاخره کارهای چاپش تموم شد فقط میمونه که توزیع بشه و به فروش برسه. صدای خوشحال مادرش به گوشش خورد. _واقعا خداروشکر، نمیدونی که چقدر از عیسی مسیح خواستم که کمکت کنه، واقعا خوشحال شدم برات دخترم. لبخندی بی حال زد و گفت: _ممنون مامان، همیشه دعاهات جواب میده. _مطمئنم که خوب فروش میره و همه تلاشات جواب میدن، به بروس این خبر رو دادی؟. نمی توانست برای این سوال جواب دروغ بدهد از این روی جواب داد. _نه هنوز. از طرفی دلش می خواست همین الان با گریه تمام ماجرای پیش آمده میان خود و بروس را مانند سیل بیرون بریزد و او را در جریان قرار دهد اما از طرفی دیگر نمی خواست او را نگران کند؛ از این روی به همین جواب کوتاه بسنده کرد. مادرش با خنده و خوشحالی گفت: _خب دختر قشنگم من دیگه قطع کنم و این خبر خوب به خاله هات بدم و بکنم توی چشم عمه هات. _باشه مامان، پس خداحافظ. _فعلا عزیزم بعدتر وقت کردم بهت زنگ می زنم. _باشه. تماس توسط مادرش به پایان رسید.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرصت