
افسانه ای میگوید :«قبل از به دنیا آمدنت همه چیز را خواهی دید». اما آنها بازهم دنیا را انتخاب کردند؟!

قبل از به دنیا آمدنش خبر داشت قرار است آرزویی که میکند، به چه راهی ختم شود. میدانست چه کسانی را از دست میدهد. خبر داشت قرار است از آنچه که تصور میکرد، همه چیز برایش سخت تر شود. اما بازهم دنیایش را انتخاب کرد. دنیایی که میخواست با بهترین دوستش، زیباتر کند. دنیایی که می دانست روزی بالاخره صورت خورشید و گرمایش را خواهد دید. او مسیرش را انتخاب کرد چه بدون او چه همراه او

او همه چیز را دید. دید که چگونه چیزهایی که بدست آورده در یک چشم برهم زدن نابود میشود. دید چگونه پیوندهایی که از نو ساخته، از بین می رود. او همه چیز را میدانست اما بازهم دست نکشید. او میخواست بیاید، تا هدیه ای باشد به اطرافیانش. به دوست هایش. به کسانی که در مسیرش به آنها برخورد میکند و آشنا میشود. او همه چیز را میدانست. شاید گناهی بزرگ بود یا شاید هم یک معجزه. اما هرچه باشد او انتخابش را کرد و میدانست همه چیز بهتر خواهد شد

هی برادر تو آنجایی مگر نه؟! تو میایی و من را از خودم نجات میدهی. درست مثل یک قهرمان. تو همیشه برایم قهرمان بزرگی بودی. کسی که همیشه به توانایی هایش غبطه میخوردم. کسی که به خاطر ضعف خودم نمیتوانستم وجودش را تحمل کنم اما با تمام اینها هم، مراقبش بودم. تلاش میکردم، چه شب های زیادی که نمی خوابیدم و تمرین میکردم تا بهتر شوم اما تو همیشه بهتر بودی. تو برای احساساتت جایی قائل شدی و من همه آنها را دور ریختم. دستم را بگیر! به من نشان بده میتوانم از اینی که هستم چقدر بهتر باشم!

من همه چیز را از قبل دیدم برادر. میدانستم این دنیا فقط برای یکی از ما دونفر جای دارد. میدانستم که قرار نیست برای همیشه کنارت بمانم و تو اینگونه صدایم بزنی :«داداش بزرگه! بازم بیا باهم بازی کنیم!». من از همه چیز باخبر بودم. اما بازهم آمدن را انتخاب کردم. انتخاب کردم که همان مقدار زمانی که دارم کنارت باشم. وقت هایی که میخواهی گریه کنی، حضور داشته باشم تا آرامت کنم. میخواستم همان زمان کم را درکنارت سپری کنم. برادر؛ ازت ممنونم که حتی در اخرین لحظاتم هم درکنارم بودی. من را ببخش. من لیاقت برادری همچون تو را نداشتم

ما انتخابی نداشتیم. انتخاب نکرده بودیم که اینگونه مورد نفرت مردم قرار بگیریم. ماهم زندگی آزادی میخواستم مثل معمولی ترین افراد جامعه. میخواستم مثل تمام کودکان بخندیم، بازی کنیم، بدویم بدون کوچکترین ناراحتی. اما اینگونه شد. حتی برای یک لحظه هم نتوانستیم طعم محبت و لبخند واقعی را بچشیم. بازهم انتخابمان اینگونه بود که بیاییم. تا کسانی را پیدا کنیم که با دیگران متفاوت باشند. افرادی که ما را درک کردند و نشان دادند همیشه همه جا را بوی تنفر فرا نگرفته. بازهم کور سوی امیدی برای داشتن زندگی ای بهتر وجود دارد

من اینگونه انتخاب کردم. شاید دوستانی را از دست داده باشم، کسی که وقتی همه با من مثل یک سایه یا حتی روح رفتار میکردند، او به من معنی انسان بودن بخشید. من کسی را از دست دادم که انگار من را از خودمم بهتر میشناخت. من انتخاب کردم که سرپرست بچه ای باشم که دیگران رفتاری مانند من با او داشتند. من درکش کردم و نخواستم به سرنوشتم دچار شود. من پدر نبودم اما پدری کردم. چون این انتخابی بود که برای به دنیا آمدنم داشتم. من او را انتخاب کردم. تنها او را

من اینگونه انتخاب کردم. نمیخواستم در خانواده ای باشم که پدرم مجبورم کند قهرمان باشم. او فقط نمیخواست به کسی مثل خودش تبدیل شوم. تنها در یک روز زندگی ام تغییر کرد. از پسری تنها و زودرنج که از تمام دنیا به یک عروسک دلبستگی داشت، به کارآموزی تبدیل شد که باید سعی میکرد از توانایی هایش برای قهرمان شدن استفاده کند. من کسانی را شناختم که دردهایم را می فهمیدند. کسانی که درکم کردند و با من همراه شدند. اما دوستانی که مورد نفرت واقع شدند و نتوانستم آنها را نجات دهم. اما اگر به ابتدا بازمی گشتم، بازهم قهرمان بودن را انتخاب میکردم یانه؟!
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
عالیییی بودددد
زیبای منی خب :>>>
زیبایی تک تک واژگانت>>>>
و سوال اساسی و درگیر کننده ای که آخرش پرسدی.... انتخاب میکردیم یا نه؟
به نظرت واقعا این زندگی که ما دیدیم رو انتخاب میکردن؟!
خیلی باید به جوابش فکر کنم... احتمالا لحظاتی بوده که حاضر باشم بخاطرش همه چیز رو تحمل کنن... اما همه شون؟! مطمئن نیستم... شما چی فکر می کنید سنپای؟
منم فکر نمیکنم همشون بخوان زندگی که دیدن رو انتخاب کنن میدونی؟