
قسمت دوازدهم...
پس از گذشت چندین دقیقه درحالی که سرما درحال لرزیدن بود صدای ضعیفی به گوشش خورد. صدایی که مانند هوهوی باد بود؛ اما کمی که دقت کرد، صدای فردی درحال صدا زدن نامش به گوشش خورد. فوری بلند شد و حواسش بیشتر متمرکز بر روی صدا کرد. آن صدای استیسی بود. شروع به صدا زدن نام او کرد. _استیسی من اینجام. صدا وقتی بیشتر شد فهمید که از پشت سر او به گوش می رسد. فوری برگشت و استیسی و کیل را از دور دید که به دنبال او بودند. خوشحال دوید تا خود را به آنان برساند و در همین حین دوباره استیسی را صدا زد. آن دو هنگامی که او را دیدند خود را به او رساندند. استیسی بی درنگ او را به آ.غ.و.ش کشید. او نیز نتوانست تحمل کند و اشک شوق از چشمانش جاری شدند. _خداروشکر بالاخره پیدات کردیم، چرا اخه عصبی بیرون میزنی دیوانه؟ فکر کردم که چیزیت شده دختر. _واقعا مارو ترسوندی. با این حرف کیل نگاه کوتاهی به او کرد و از آ.غ.و.ش استیسی خود را جدا کرد. پس از پاک کردن اشکانش دوباره حالت جدی به خود گرفت.
_متاسفم که ترسوندمتون، میشه دیگه بریم؟. استیسی لبخندی زد و جواب داد. _باشه بریم خانه. سپس دستش را بر روی شانه او قرار داد و به دنبال او همراه با کیل راه افتادند. او که کمی جلوتر می رفت از سرما بازوهای خود را به آرامی مالش می داد تا گرم شود. کیل با دیدن این وضعیت کت خود را در آورد و بر روی شانه های او انداخت. از این اقدام نگاهی به او کرد و بدون مخالفتی فقط تشکر کرد. پس از رسیدن به خانه کت را به او برگرداند و کیل علی رغم درخواست استیسی برای ماندن خداحافظی کرد تا به خانه خود برگردد. اکنون درون خانه تنها او مانده بود و استیسی. درحالی که روی مبل نشسته بود استیسی کنار او نشست و سرش را بر روی شانه او قرار داد؛ سپس درحالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود با لحنی آرام شروع به صحبت کرد.
_نمیدونی که چقدر مارو ترسوندی، فقط خداروشکر می کنم که توی پارک نزدیک بودی؛ کیل حسابی ترسیده بود که چیزیت شده باشه، می خواست به پلیس زنگ بزنه که کمک کنند، مدام با اون اضطرابش می گفت که گم شدی و چیزیت شده و باید با ماشین دنبالت بگردیم، اما راضیش کردم که اول اطراف رو بگردیم بعد اگر پیدات نکردیم چنین اقدامی کنیم. _واقعا ترسیده بود؟. _آره، خیلی. به آرامی سرش را به سر او تکیه داد و چشمانش را بست تا کمی آرام بگیرد و در آ.غ.و.ش آن احساس امنیت کمی به خواب شیرین برود. دو ماه بعد... _خانوم موریس بیایید این طرف تا یک عکس دسته جمعی بگیریم بخاطر این مناسبت باشکوه شما. با لبخند قبول کرد. _چشم آقای متیو.
درحالی که اولین نسخه از کتاب در دست گرفته بود در کنار او ایستاد و با نگاه به دوربین لبخندی کوتاه بر لب زد تا عکاس عکس خود را بگیرد. در همین حین که عکاس از آن دو عکس می گرفت متوجه کیل شد که کمی عقب تر از عکاس ایستاده بود و با لبخند به او نگاه می کرد. پس از اتمام عکاسی با آقای متیو دست داد و شروع به تشکر از او کرد. _خیلی ازتون ممنونم آقای متیو که زحمت کشیدید و این همکاری برای چاپ کتابم رو پذیرفتید. مرد با لبخند در جواب گفت: _من فقط وظیفه ام رو انجام دادم خانوم موریس، امیدوارم که کتابتون خوب به فروش بره، درواقع باید ممنونِ آقای ماندز نیز باشید چون خیلی سریع و به موقع به تمامی فرآیند رسیدگی می کردند و ناظر انجام درست بودند. _حتما. _درضمن یک چیز دیگه خانوم موریس، خیالتون از انتشار و فروش راحت باشه چون مطمئنم که خوب پیش خواهد رفت.
_بله امیدوارم، پس وقتتون رو بیشتر نمی گیرم جناب متیو، باید برم و این خبر خوب رو به دوست و خانواده ام هم بدم. _مطمئنا حسابی از این خبر خوب خوشحال خواهند شد. _بله. دوباره به نشانه خداحافظی به او دست داد و به سمت در دفتر حرکت کرد. اما زود کیل به سمت او آمد و سد راهش شد. _خیلی عذر میخوام ولی میشه یک عکس باهم بندازیم؟ به مناسبت چنین موفقیتی. او درون موقعیتی بود که چیزی نمی توانست خوشحالی الانش را خراب کند درخواست او را پذیرفت. سپس در کنار او ایستاد. کیل تلفنش را برای انداختن تصویر در آورد و ابتدا نزدیک به او ایستاد و سپس هنگامی که او برای عکس انداختن ژست گرفته بود را با ح.ل.ق.ه زدن دستش دور ک.م.ر او به خود نزدیک کرد و عکس انداخت. با تعجب از این حرکت ناگهانی که انتظار ان را نداشت به او نگاه کرد و در همین حین نیز دوباره عکس دیگری انداخت. با لبخند از او جدا شد و روی به او عکس های گرفته شده را به او نشان داد. _ببین چقدر خوب در اومدند، حتما باید یکیشون رو بزارم اینستا و اینجور بنویسم: اولین عکس من با نویسنده رمان معروف، کانا موریس. خوب نیست؟.
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
فرست