
هورااا داستان جدید از الان گفته باشم حدود ۱۲۰ تا ۲۰۰ تا دستمال کاغذی داشته باشید(احساساتی حاد)

پاییز بود. برگ های زرد،نارنجی و قرمز همه جا خوابیده بودند. مثل همیشه جونگین زیر درخت نارنگی نشسته بود و ادامه داستانش را مینوشت و تصویرگری میکرد. برگ بزرگی روی دفتر کاهی اش افتاد. برگ را برداشت و به ان نگاه کرد. پشتش با رنگ مشکی یک قلب کشیده شده بود قلم چشمه و دفترش را سریع روی زمین گذاشت و بلند شد. همه جا را گشت اما ستاره درخشانش نبود..

صبح روز بعد، جونگین دوباره با ناامیدی به خانه اش برگشت. خانه او در همان جزیره ای بود که آن شرلی در آن زندگی میکرد. جزیره پرنس ادوارد. جزیره ای با مزارع سبز و خانههایی سفید با بام شیروانی و لباسهای پفدار اهالی منطقه. ناامید بود. بخاطر جواب رد مدیر انتشارات.. روی لبه پنجره نشست. پنجره را گشود و با شاخه بلند درخت که به راحتی میتوانست ان را نوازش کند، بازی کرد. وقتی خواست پنجره را ببندد، ستاره درخشانش را زیر درخت دید که با جعبه ای منتظرش ایستاده. از پله ها سریع پایین رفت و در را باز کرد: کریستوفر!

پسری با موهای فندقی و چشمان قهوه ای پررنگ جلوی در ایستاده بود. جعبه را به او داد و گفت: بفرمایید اقای یانگ.. من بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم.. بسته های پستی هنوز موندن! و لبخندی زد و سوار دوچرخه اش شد. جونگین داد زد: هییی چان! وایسا! منم جونگین! چرا... چرا منو یادت نمیاد... و روی زمین افتاد.. جعبه را دراغوش گرفت و گریست.. جونگین تازه از کره به کانادا امده بود.. برای دیدن کریستوفرش.. کریس از کره به کانادا مهاجرت کرد و سال بعدش جونگین هم دوام نیاورد و برای پیدا کردن او، کشورش را ترک کرد..

حالا هنوزم اثرات ان تصادف روی بنگ کریستوفر چان مانده بود. هنوزم جونگین را یادش نمی آمد. چند روز گذشت. نزدیک عصر بود که جونگین برای خرید از خانه بیرون رفت. کریستوفر را دید که بسته بزرگی را به خانم معلم تحویل میدهد. وقتی خانم معلم در را بست جونگین به سمت او دوید: کریس! صبر کن! بنگ چان با لبخند همیشگی اش منتظر ماند. جونگین کیفش را گشت و دستبندی که بنگ چان با نخ قرمز سرنوشت برای او با مهره و منجق بافته بود را نشان او داد. همان دستبندی که با کاموای قرمز بافته شده بود.

چان به خودش آمد. خاطراتش برگشتند و جونگین را به وضوح به خاطر اورد.. با شُک به ان خیره شد و دستبند خودش را هم از جیبش بیرون اورد. هردو در عمق چشمان یکدیگر زل زدند و گل ها محو تماشای آغوش گرفتن و گریستن ان دو نفر شدند. صدای جرینگ برخورد دو ستاره فلزی دستبند هنوزم به گوش میرسید..
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
کی به کیه خودم اولم🥲🗿
پین کن نینی ببینممم
اول
عالیییییببببیییلتدغنرهلبیبلهمثدل
مرسییییییی
یکم که نه خیلی زیاد قشنگ بود واقعا استعداد فوق العاده ای توی نوشتن داری و خیلی خوشحالم که دوباره برگشتی
هیق ذوقققق
ممنونممم
منم خوشحالم که کامنت دادیییی عزیزدلممم🤍🤍
فدای تو
من چرا باید اینو انقدر دیر ببینم
اشکال ندارهه
💗🎀
ولی بالاخره یه هپی اند ازت گرفتیمااا
عههه نام.رد اینهمه هپی اند داشتم مننننن 😂
الان گریه میکنم
چراااا
گریه کردم ممنون:) ♬
این ایده هات از کجا میان😭
نهه
همینجوری یهویی به ذهنم میرسن بعد مینویسمشون ویرایش میزنم بعد میشن داستان جدید
خیلی خب..من حسودی نمیکنم...آی ام اوکی
خیلی قشنگ بود😭
ممنونمممم
وایی😭