
با صدایی که از شدت جیغ خشدار شده بود، فریاد می زد: - چرا دست از سرم برنمیدارید؟ آری! دیوانه ام! بدجور هم دیوانه ام. از این شهر مرده و مردم سیاهتر از تاریکیاش به ستوه آمدهام، از این همه دویدن و زمین خوردن، از زخم برداشتن، از خونریزی پیاپی و بیمرهم، از نگاه پوچ و لبخند نقش بسته بر نقاب، از پارهرشته های دروغین واژگان، از تلخی آشکار لحنها و سوز اصوات سرد تر از دیماه. از آسمان بی ابر و منتهای بیشمار ماه، از گریستن خورشید و ترشی ستارگان...
4 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
9 لایک
چقد زیبا و قشنگ بود>
عالی بود🫂🛐
پست جدیدم؟
پین؟
فرصت؟